آموزش داستان‌نویسی

شخصیت‌پردازی در داستان (بخش دوم)

در مقاله‌ی قبل با اهمیت شخصیت‌پردازی آشنا شدیم. در ادامه قرار است به چگونگی خلق شخصیت و انواع آن بپردازیم.

۳-چگونه شخصیت‌‌ها را بسازیم؟

بگذارید اول این را بگویم که شخصیت‌پردازی یکی از مراحل بسیار مهم و حیاتی داستان‌نویسی است از این جهت که اگر خوب این‌کار را بکنید و زحمتش را بکشید، این شانس را دارید که شخصیتی که ساخته‌اید از خود شما معروف‌تر شود. دور از ذهن نیست خواننده اسم شما را نداند ولی قهرمان قصه‌ی شما را خیلی خوب بشناسد. برای مثال «اسکارلت» لوس و ننر در کتاب «بربادرفته» به مراتب مشهور‌تر از «مارگارت میچل» معصوم است که ده سال پایانی عمرش را خانه نشین شد تا این دختر خیره‌سر را خلق کند؛ هرچند ایمان دارم این دقیقن همام چیزی است که او می‌خواست. او اسکارلت را طوری خلق کرد که شهرتش به نوعی عالم‌گیر شود.

اما اینکه چطور یک شخصیت بسازیم، منوط به این است که شما در ابتدای امر یک لیست برای خود تهیه کنید. این لیست شامل موارد زیر است:

وضعیت ظاهری، (رنگ چشم، رنگ مو، قد، وزن و … .)

وضعیت خانوادگی (شغل پدر یا مادر، تعداد خواهر و برادرها و اینکه فرزند چندم خانواده است.)

اوضاع مالی، وضعیت اعتقادی، تحصیلات و خلاصه هرچیزی از این دست که هر کدام می‌تواند تاثیر خودش را روی شخصیت داشته باشد.

مطابق با این لیست، شخصیت را ذره ذره خلق کنید، یک پیشنهاد دیگر هم دارم. جایی اشاره کردم از این به بعد با دقت بیشتری اطرافیان را ورانداز کنید، آن روش این‌جا به کارتان می‌‌آید.

در واقع شما می‌توانید شخصیت‌های داستان را با الگو برداری از اطرافیان خود بسازید. مثلن زبان دراز شخصیت قصه‌ی شما به خواهر کوچکترتان رفته باشد، اعصاب نداشته‌اش به معلم ریاضی‌تان، خنده‌های مسحور کننده‌اش، به پسر همسایه‌ی روبرویی. خود من چندی پیش یک داستان نوشتم که بدجنسی قهرمان قصه‌ام به عمه‌ی نازنینم رفته بود. مادرم هم در این زمینه با من توافق کامل داشت.

پس مهم این است که شما قبل از همه، همه چیز را درباره‌ی شخصیت‌های داستانتان بدانید، حسابی آن‌ها را بشناسید. بیراه نیست اگر بگویم هر صبح و شامگاه با آنها زندگی کنید. او چه مدل فیلمهایی دوست دارد. او هم عاشق دوپیازه‌ی آلو با لیمو وسبزی خوردن تازه است؟ وقتی در ایستگاه مترو منتظر می‎‎مانید شخصیت داستان شما، کتاب کوچک جیبی‌اش را در می‌آورد و مطالعه می‌کند، یا زیر لب یک ریز غرولند می‌کند و یا مثل خودتان با نگاه کردن به رهگذران دنبال ایده است.

۴-چند مدل شخصیت داریم؟

شخصیت‌های داستان را می‌توان در قالب زیر دسته‌بندی کرد.

الف) شخصیت‌ اصلی: شخصیت اصلی همان قهرمان قصه‌‌ی ماست، همانی که باید بیشترین تمرکز را روی او داشته باشیم، همانی که قرار است قصه‌ی ما را بسازد، قرار است دمار از روزگارش در بیاوریم چون او باید بجنگد، باید موانع بیرونی و درونی را یکی یکی رد کند، صرف نظر از اینکه آخرش پیروز خواهد شد یا نه. شخصیت اصلی می‌تواند یک قهرمان باشد، یک شخصیت مثبت و دوست داشتنی و البته می‌تواند یک ضدقهرمان نیز باشد؛ یک شخصیت منفور و اعصاب‌خوردکن. بگذریم از اینکه برخی نویسندگان هم‌چون خالق شاهکار «ببرسفید» شخصیت منفی را طوری می‌سازند که شما در نهایت می‌بینید «ریشکا» را دوست دارید و حسابی از اینکه او از راه ناراستی موفق شده است، حس خوشایندی دارید.

ب) شخصیت فرعی: انسان یک موجود اجتماعی است، به زندگی کردن در اجتماع و مراوده‌های زندگی جمعی احتیاج دارد، بالتبع شخصیت اصلی داستان ما نیز چنین است. او نیاز دارد در طول داستان با کسانی هم‌مسیر شود، کسانی باشند که سنگ اندازی کنند و صدالبته کسانی که قهرمان قصه‌ی ما با او درددل کند و از نهانی‌ترین رازها و احساسات درونی‌اش بگوید.شخصیت‌های فرعی خود به چند دسته تقسیم می‌شوند:

-شخصیت مخالف: این شخصیت همانی است که جای‌جای داستان موی دماغ قهرمان قصه می‌شود. او آمده است که نگذارد یک لیوان آب خوش از گلوی قهرمان قصه‌ی ما پایین رود. سنگ اندازی می‌کند، حواشی می‌سازد، تهدید می‌کند و خلاصه هرکاری که از دستش بربیاید. احتمالن شما به عنوان خالق قصه خیلی جاها دلتان می‌خواهد یک تفنگ بردارید و مغزش را متلاشی کنید، ولی لطفن این‌کار را نکنید. نویسنده باید همیشه سوار بر احساسات خود باشد. یعنی اینکه اگر احساساتی هم می‌شود، آنها را مهار کند و از آن برای پیشبرد داستان بهره ببرد. پس اسلحه را غلاف کنید و با قلم خود از آن موجود مزاحم بی‌ریخت انتقام بگیرید.

-شخصیت مقابل: این شخصیت به فضای داستان قدم می‌گذراد برای اینکه شخصیت اصلی را کامل کند. حضور او گاهی می‌تواند در داستان ضروری باشد. برای مثال اگر دلتان می‌خواهد کمی چاشنی عشق به داستان اضافه کنید که تله برای مخاطب پهن کرده باشید و او را ناغافل گیر بیاندازید؛ یک معشوق درست و حسابی هم وارد فضای داستان کنید، تا حسابی دلبری کند. فقط در حدی نباشد که قهرمان قصه از رسالت اصلی‌اش در داستان غافل شود؛ مگر اینکه پیرنگ قصه از اساس عاشقانه باشد.

-شخصیت همراز: این شخصیت‌ها از نظر من جذاب‌ترین هستند؛ چرا که مدام قهرمان قصه را لو می‌دهند. هرجادلتان بخواهد می‌توانید حرف دهن آن‌ها بگذارید. در بسیاری موارد شخصیت همراز می‌تواند در پیشبرد روایت قصه به شما کمک اساسی کند، به خصوص وقتی می‌خواهید احساسات شخصیت اصلی را فاش کنید و از نهانی‌ترین بخش‌های درونش سخن برانید. آن‌ها آمده‌اند تا به قهرمان قصه کمک کنند خود واقعی‌اش را پیدا کند، می‌توانند الهام بخش باشند، راه را نشان دهند، نصیحت کنند. فقط مراقب باشید که یک آن سراز خود ابتکار عمل را دست نگیرند و به‌جای قهرمان، چالش قصه را حل نکنند. فایق آمدن بر بحران قصه وظیفه‌ی قهرمان است و نه هیچ کس دیگر. مراقب شخصیت‌های همراز باشید، آن‌ها دلشان طاقت نمی‌آورد و ممکن است زیرآبی روند.

۵-شخصیت‌های سفید یا سیاه:

واقعیت این است که همه‌ی ما آدم‌ها در زندگی‌مان بارها و بارها نا‌امید شده‌ایم، احتمالن از یکایک اطرافیانمان. خوب این خیلی طبیعی است، چون همه‌ی ما انسان هستیم وبارزترین خصیصه‌ی انسان، نقص است. در این میان وقتی شروع به نوشتن می‌کنیم مدام در معرض این خطر هستیم که ناخودآگاه، شخصیتی را خلق کنیم که نقص ندارد، نا امیدمان نمی‌کند، از هر لحاظ بی‌نظیر و خلاصه شبیه دلداده‌ی خیالی‌مان است. راستش را بخواهید این یکی از بزرگترین و جدی‌ترین خطرهایی است که هر نویسنده‌ای را تهدید می‌کند  و یکایک ما ممکن است در دامش اسیر شویم. باید دقت کنیم که قهرمان قصه، لزوما به معنای قهرمان ساختن نیست. قهرمان قصه شخصیت اصلی داستان ماست؛ ضمن اینکه اشاره کردیم ممکن است حتی یک شخصیت منفی و منفور باشد. از آن طرف ممکن است تمام خشم و نفرت خود را سر شخصیت مخالف خالی کنیم و یک شخصیتی بسازیم که مثالش در جهان هستی پیدا نشود و شیطان با دیدن او مو به تنش سیخ شود، گرخیده نزد خدا حاضر شود و از رسالت خود برای گمراه کردن نسل بشر کناره گیرد. احتمالن در نامه‌ی استعفای خود، شخصیت داستان شما را به عنوان یک جانشین مناسب معرفی خواهد کرد.

یک نکته‌ی دیگر را همین‌جا اضافه می‌کنم که ما قصه می‌نویسیم چون می‌خواهیم مخاطب‌های ما با شخصیت‌های داستان ما هم‌ذات‌پنداری کنند و در نهایت پیام ما را از آن داستان دریابند، پس باید شخصیت‌هایی را بسازیم که برای مخاطب دور از ذهن و باور نباشند، مخاطب شخصیت داستان ما را ببیند، بفهمد، درک کند. همراه با او بخندد و یا اشک بریزد. شخصیت‌های سفید یا سیاه دور از دسترس هستند. دست مخاطب به آن‌ها نمی‌رسد، نمی‌تواند آن‌ها را لمس کند و احتمالن میانه‌ی راه کتاب را رها می‌کند. همه‌ی ما خاکستری هستیم. نقاط قوت و ضعف خودمان را داریم. حفره‌های شخصیتی منحصر به فرد و زخم‌های دردناک خودمان را. پس بیایید اول خودمان را بپذیریم و بعد بقیه را و با اتکا به این پذیرش شخصیت‌هایی بسازیم که شبیه خودمان هستند. شاید بینی خوش‌تراش و قلمی ندارد ولی احتمالن دندان‌های سفید و مرتبشان موقع خندیدن حسابی به دل می‌نشیند. شاید زود عصبانی می‌شود، اما قلب رئوف و مهربانی دارد و کینه به دل نمی‌گیرد، یا مثلن لکنت زبان دارد و سلیس صبت نمی‌کند؛ اما بسیار خوش ذوق است و نقاشی‌هایی می‌کشد که روح آدم را پرواز می‌دهد. عجالتن اگر کسی دوربرتان است که هیچ نقطه‌ی سفیدی در او نمی‌بینید و یا دلتان نمی‌خواهد ببینید، آن را در دوخت لباس داستان ساسون بگیرید و بی‌خیالش شوید.

اجازه دهید حالا که حوصله کرده‌اید و تا این‌جا با من آمده‌اید فوت کوزه‌گری شخصیت‌پردازی را هم  خدمتتان بگویم و سخن کوتاه کنم. هر شخصیتی که می‌سازید، هیچ‌گاه متعالی‌ترین ورژن آن را در ابتدای داستان به تصویر نکشید. در واقع اجازه دهید توانایی‌های بالقوه‌ی شخصیت در مسیر اتفاق‌های داستان بالفعل شود، قهرمان قصه‌ی شما در ابتدا و انتهای داستان نباید به یک شکل باشد؛ پس شخصیتی خلق کنید بی‌نهایت مزخرف، بعد در روند داستان دهانش را با بازی‌های غافلگیرکننده‌ی روزگار سرویس کنید و در انتهای قصه موجودی تحویل دهید که تقدیر حسابی باد دماغش را گرفته است. به گمانم سیل عظیمی از خوانندگان می‌توانند به راحتی هم‌ذات‌پنداری کنند و بر این مصیبت مشترک، خون بگریند.

ادامه دارد…

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

4 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *