بهتر است با توصیف ارتباط عاشقانه و کمتر دیده شده بین پدر و مادرم آغاز کنم. عشق مثالزدنی آنها خط بطلانی بود بر تمام تصوراتی که لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد و یا مثال فرنگیاش، رومئو و ژولیت را اسطوره عشق میشناخت. عشق، جریان مستمر زندگی مادر قد بلند، چشم بادامی و بلند پروازمن با پدرسبزه رو، فربه و سهل انگارم بود. حاصل زندگی آنها هشت بچهی قد و نیم قد، بازیگوش و البته زبان نفهم شد.
شلوغی یک خانوادهی عیالوار باعث شد هرکس مطابق با ذوق و سلیقهی خود، ابتکار عمل به خرج دهد و به طریقی موجبات تفریح و سرگرمیاش را فراهم کند. در این میان کافی بود کمی خیرهسری را نیز چاشنی کار کرد و این شد که همراهی من با خواهر و برادر کوچکترم، قویترین انجمن متحد محلی را تشکیل داد. هیچ کس توان مقابله با تیم کوچک پدر دربیار و دهن سرویس کن ما را نداشت. ما حسابی می تازاندیم، میتاراندیم و فحشهای نان و آب دار را برای اموات مرده و زندهمان جمع میکردیم.
گاهی سر ظهر هوس خوردن مغز گلهای بنفش مریم گلی به سرمان میزد؛ پس با چند چاقو و قیچی، خود را در کوههای حوالی خانه ولو میکردیم و مغز بیمزهی بیمعنی خار مریم گلی را چنان با ولع میبلعیدیم، گویی درد لاعلاجی را درمان بود و ما برای تامین غریزهی بقاء، چارهای جز تحمل آن همه رنج و مشقت نداشتیم.
گاهی دزدی هم میکردیم، از مغازهای متعلق به بشیر برقی خپل که عینک ته استکانی به چشم میزد و به هنگام خندیدن کل چربیهای بدنش میلرزید. او در مغازهاش گچ و آهک نگه میداشت. هرگز نفهمیدم چرا به صاحب یک مغازهی گچ و آهک فروشی، میگویند بشیر برقی، اگر هم میفهمیدم باز هم فرقی نمیکرد، حالا مثلا صدایش میکردند، بشیر چرخی، بشیر گچی، بشیر دلون، بشیر جولی و یا… . چه فرقی میکرد؟
سر ظهر سمت مغازهاش میرفتیم، من و برادرم کشیک میدادیم، عملیات نباید لو میرفت، خواهر کوچکترم که هم فرزتر بود و هم حریصتر، کف زمین دمر میخوابید، دستان سبزه و کوچکش را از زیر در داخل میراند و با مشتهای گره کرده، گچ را بیرون میآورد. عملیات همیشهی خدا با موفقیت انجام میشد و ما به کاربلدی خود مینازیدیم.
تیم ما در یک امر دیگر نیز به نیکی درخشید، تخیل قوی و غیر قابل کنترل هر سه نفر ما، منجر شد تا درز کیسه زبالهی مشکی رنگ را پاره کنیم و آن را به شکل مربع در آوریم، چهار طرف آن را نخ ببندیم و به حالت یک بالن ، بارها و بارها از پشت بام روانهی حیاطش کنیم، هربار یک شئ مفلوک آویزان به بالن میشد و شترق کف حیاط فرود میآمد، یک بار تصمیم گرفتیم خواهر کوچکترم را با بالن پایین فرستیم که مادرم به موقع سررسید و متذکر شد: «خدا لعنتتان کند کفارتهای به درد نخور، آخر شما کفارهی کدام گناهید؟ در سر شما پشکل هم جاساز کرده بودن، میفهمیدین اینکار عملی نیست.»
یک بار دیگر دوربین عکاسی یاشیکای ژاپنی مادرم را برداشتیم و تمام حلقهی عکس را مصرف کردیم. چند ماه بعد عکسها چاپ شد، سه چهار عکس اول از خواهر بزرگترم گرفته شده بود درحالیکه موهای خرماییاش را به دستان نوازشگر باد سپرده بود، بقیهی عکسها عبارت بود از: شش عکس از سوراخ دماغ برادرم، سه عکس از قورباغهی سبز گوشهی باغچه، پنج عکس از تلاش ناقصمان برای شکار لحظهی پریدن گنجشک از روی شاخه و هفت عکس از عمهی مادرم که بازی روزگار قامتش را نود درجه خم کرده بود، منتها از پشت، بنابراین خبری از چهرهی آن مرحوم مغفور نبود.
ارتباط پدر و مادرم هر روز احساس تعلق ما را به خانوادهای که در آن میزیستیم بیشتر می کرد، مادرم زبان نرم و فریبایش را میچرخاند، پدرم را میکوباند، میشوراند،میسوزاند و میدراند و ما در حال آبتنی در اعماق دریای عشق آن دو چیزی مینوشیدیم و به سلامتیشان صدای به همخوردن جامهایمان بلند میشد.
مادر وقتی از میراندن آخرین امیدهای در حال احتضار پدرم برای آنکه کمی به او اعتماد کند، فارغ میشد وسط حیاط میایستاد و فریاد میکشید: «سامیه! یالا بیا پایین.»
سامیه نام من است. دختری قد بلند، مو مشکی، با پوست سفید و چشم هایی قهوهای. مهربان، متلاطم و کمی بوالهوس.
من درحالیکه بالای کوه پشت خانهمان، با کمک ممّد وِلوُیی (تنها دوست دوران کودکیام، پسری لاغر با موهایی خرمایی و چشمهایی به رنگ کنار، که به سبب آواره بودنش در کوچه و خیابان این لقب را گرفته بود.) و خواهر و برادرم، گربه نوروزی جمع میکردم، قاطی صداهای سمورها و گنجشکها، صدای مادرم را میشناختم، گربهها را دست ممد میسپردم و سراسیمه خود را به در حیاط میرساندم. به محض ورود لنگه دمپایی مادرم برای لمس بدنم خیز برمیداشت و هربار به خطا میرفت. طفلک مادرم با زبانش بهتر نشانه میگرفت تا دمپایی. جلو میآمد، گوشم را میپیچاند و توجهام را جلب میکرد که: « الاغ! هیچ خری با ای کارا به جایی نرسیده، به جای ول چرخیدن پا به پای اون پسرهی کم عقل تو کوه و دشت بشین درست رو بخون، دانشگاه برو و برای خودت کسی شو.»
کلام مادرم صریح بود و نافذ، اگر من کمی زبان آدم حالیام بود، که نبود؛ پس دفتر مشق را جلو رویام می گشودم و در حالیکه وانمود میکردم مشق ریاضی میکنم، زیر چشمی برای بار صدو بیست و هشتم، قفسهی کتابخانهی گوشهی اتاق را به امید یافتن کتاب یا مجلهای، رصد میکردم. کتاب خواندن مهمترین و لذت بخشترین سرگرمی من در آن خانهی شلوغ پلوغ بود. در آن کتابخانهی خالی از کتاب، قاطی رسالهی توضیح المسائل امام و وصیت نامه سیاسی ایشان که هیچ رقمه قد سواد من به خواندنشان نمیرسید و دو جلد از کتاب سیاحت غرب و شرق که ترس ناشی از مطالب هولناک آن، منجر به کابوسهای ربط و بی ربط شباهنگام میشد، دو کتاب چشمک زنان مرا اغوا میکرد. اولی کتابچه کوچکی از افسانههای قدیمی چینی و دومی کتاب”مادر” اثر “ماکسیم گورکی”. کتاب مادر را چند باری خوانده بودم و هر بار کمتر میفهمیدماش؛ اما کتاب افسانههای چینی را هفده بار خواندم. اگر والدین هوشیار و با سوادتری داشتم احتمالا به سبب لذت بردنم از داستان پنجم کتاب، مربوط به برهای که در اثر ظلم بی رویهی چوپان تبدیل به گرگ شد و صاحبش را درید، من را نزد روان پزشک میبردند، اما لطف داشتن هفت خواهر و برادر دیگر باعث شد که من وسط همهی سگ و گربه بازیها و تلاش مداوم برای بقاء، گم شوم. کسی فرصت کافی برای توجه به من، احوالات و کارهایی که میکردم نداشت؛ پس میتوانستم بارها آن کتاب را بخوانم و هربار بیشتر از قصهی پنجم لذت ببرم. گاهی هم برای ممد می خواندم. ممد پیشنهاد داد تا ما هم یکی از آن برهها تدارک ببینیم و بسپاریم سعید قمپز را بدرد تا دیگر برای ما لغز نخواند که مداد رنگی چهل و هشت رنگ دارد و دفتر سیمی دویست برگ؛ اما من به آرامش دعوتش میکردم که نباید تحت تاثیر افسانهها قرار گرفت. به قول مادرم: «اینها مشتی کاغذ پاره است برای از راهبهدر جوان ها و قطعا توطئهی دشمنان این مرز وبوم است که با قصه خواندن، اسیر قصهها شوند.» به هر حال من مطلقا زبان آدم حالیام نبود و بازهم کتاب راخواندم. آنقدر خواندم تا دلم را زد. از همان جا فلاکت آغاز شد. من محتاج به مورفین کتاب و کتاب به سبب اوضاع نابه سامان مالی آن خانه، از من فراری. ذهن من در سودای یافتن کتابی، دربهدر هر گوشه از خانه را می گشت و دیگر حتی به بریده ای از روزنامه نیز راضی بود. خداوند جای کیومرث صابری فومنی را وسط بهشت برین، جنب رودخانهی شیر و عسل نرسیده به دوراهی خانهی حوریان، قرار دهد که روح مرا با جرعه جرعه مطالب مجلهی “گل آقا” سیراب کرد و من توانستم زنده بمانم.
یک بار از طرف مدرسه دانش آموزان سال سوم تا پنجم ابتدایی را به نمایشگاه کتاب بردند. من نیز یکی از دانش آموزان عشقِ کتابِ پنجمِ دبستان بودم. وقتی موضوع را با پدرم در میان گذاشتم گفت: «اگه خیلی مشتاق خوندنی بشین درساتو بخون، من پول یامفت برای کاغذ پاره ندارم.»
او پول یامفت نداشت؛ اما خواهر بزرگترم حسابی پول داشت. پنج سال از من بزرگتر بود و گویی رمز و راز صحیح پول گرفتن از پدر را خوب می دانست. نزدش رفتم و ابتدا از کیاستش تعریف کردم. به او اطمینان دادم که در آیندهای نه چندان دور در هیبت یک خانم دکتر اندیشمند و با کلاس ظاهر و مایهی پیاده کردن فک همه فامیل خواهد شد . سیاست منتخب من در اغوای او جواب نداد و در آخر با وعدهی یک هفته شستن جورابهایش از او دویست و پنجاه تومان قرض گرفتم، ممد نیز در نهایت فداکاری پنجاه تومان پول تو جیبیاش را به من بخشید و راهی نمایشگاه شدم. از میان صدها کتاب نمایشگاه، تنها چند کتاب قصه در قفسهی کتابهای کودک و نوجوان بود که پول من کفاف خریدش را می داد. یک کتاب خریدم، «قهر قهر تا روز قیامت». از مسیر نمایشگاه تا مدرسه و از مدرسه تا خانه پنج بار کتاب را خواندم؛ البته پانزده بار نیز، بعد از وعده ی ناهار، شستن ظرف ها ، قبل از خواب و سه بار صبح فردای آن روز، قبل از رفتن به مدرسه، در نهایت هم شش بار برای ممد خواندم.
یک هفته بعد، درد نکبت بار دل زدگی سر و کلهاش پیدا شد. من هنوز یک بار دیگر باید جورابهای خواهرم را میشستم تا پول قرضی خرید کتاب تسویه شود؛ آن وقت دلزدگی، بی شرمانه عرض اتاق را رژه میرفت. خبری از نمایشگاه کتاب هم نبود تا سال دیگر. دل زده و بیرمق مشغول ورق زدن کتاب قهر قهر تا روز قیامت بودم، که متوجه شدم آخر داستان خیلی آب زیپووار تمام شدهاست و اصلا چه معنی دارد که آدم تا روز قیامت با رفیق فابریک جون جونیاش قهر باشد؛ پس یک برگهی سفید آخر کتاب منگنه کردم و آخر داستان را حسب صلاحدید خودم تغییر دادم. ترجیح دادم آن دو دختر کلهشق داستان، اتفاقی یکدیگر را در خیابان ملاقات کنند و همدیگر را تنگ در آغوش بگیرند و بعد از آن روز، هیچ چیز ریسمان مستحکم دوستیشان را جر ندهد. پنجاه و هفت بار هم نوشتهی خودم را خواندم و کتاب به دست خوابم برد.
صبح روز بعد بیدار شدم درحالیکه صدای برادر کوچک ترم را میشنیدم که معرکه گرفته است و با صدای بلند متنی را برای اهالی خانه میخواند. اهل خانه هم چون تماشاگران تعزیه دورش حلقه زده بودند، از فرط خنده زمین را گاز میگرفتند. کنجکاو شدم تا بدانم این شاهکار کمدی اثر کیست که این چنین آنها را میخنداند به حدی که اشک چشمانشان را خیس کرده است؛ غافل از آنکه نویسندهی اثر کسی نبود چون خود احمق خیره سرم. برادرم قبول زحمت کردهبود و هنگامیکه من خواب بودم کتاب را برداشته و هرّوکِر کنان با بلند ترین صدای ممکن، آن را برای همه میخواند. اولین تجربهی نوشتن من به مضحکترین حالت ممکن اسباب خوشی و خنده را برای دیگران فراهم کرده بود. خودم را به رگبار بد و بیراه بستم که: «آخر خنگ خدا تو را چه به نوشتن. وقتی عنوان کتاب قهر قهر تا روز قیامت است، تو نخود کدام آشی که قصهی وصل را این چنین پر سوز و گداز روایت کردهای. لا اقل نام کتاب را مطابق با داستان جدیدی که نوشتهای تغییر میدادی، اسم کتاب را میگذاشتی «آهن و سنگ و تیشه، چشم حسود کور شه.» مگر میشود نام کتاب قهرقهر تا روز قیامت باشد؛ اما آخرش ختم به وصل شود. پاشو برو درستو بخون، دانشگاه برو و برای خودت کسی شو.»
خیرهسری بس بود. باید به حرفهای مادرم بیشتر اعتنا میکردم. به مرورممد را کمتر دیدم و خیلی وقت بود برایم شعر”لباس ارتشی رنگ زمینه، برادر غم نخور دنیا همینه” را نمیخواند. گاهی پِیام میآمد و کتابی را که نمیدانستم از کجا کش رفته بود و زیر پیراهنش قایم کرده بود، در بغلم میانداخت و میخواست تا برایش بخوانم؛ اما من دنیای کتابها قهر کرده بودم و میگفتم: «ممد بیخیال، قصهها فقط آدمو سرگرم میکنن».
از آن به بعد هرازگاهی گفتگوی درونیام را بدون نقطه روی کاغذ میآوردم تا اگر دست کسی در آن خانهی پررفت وآمد، بدان رسید نتواند بخواند و بساط تمسخر من، بار دیگر فراهم نشود. طبیعی است وقتی ده نفر آدم در یک خانهی یک خواب نود و سه متری زندگی میکنند و به هنگام خواب نیز مجبورند کمی پای خود را داخل شکم جمع کنند تا جا برای همه باشد، مقولهی حریم شخصی و فضای خصوصی کشک است و این طبیعیترین حق خواهر وبرادرهای من بود که اوقات فراغت خود را با سرک کشیدن در خرت و پرت های من پر کنند. به هر حال آدم باید انصاف داشته باشد، یک دیوانه در خانه باشد که چرند و پرند مینویسد و باقی اهالی خانه حوصلهشان سر رود؟
برنامهی درسی سفت و سختی برای خودم نوشتم و از پایهی دوم راهنمایی به هیچ شیر پاک خوردهای اجازه ندادم تا رتبهی اول را کسب کند. با رتبهی درخشان تک رقمی در رشتهی حقوق پذیرفته شدم، دانشگاه رفتم و در بیست و چهار سالگی برای خودم کسی شدم. یک قاضی سخت گیرو قاطع، که بلندی صدایش به مادرش رفته بود و بدجنسیاش به عمه نازنینش ( این عمیق ترین باور مادرم نسبت به من بود). اوایل همه چیز خوب پیش می رفت. رسیدگی به اختلافات میان مردم برایم هیجانانگیز بود و لذتبخش. یکی از شوهرش شاکی بود که خرجش را نمیدهد و یقین دارد که شلوار مردهشور بردهاش دوتا شده است. دیگری از دست مستاجرش عاصی بود که خانه را سر موعد مقرر تخلیه نکرده است، آن یکی قصد داشت همهی طلاها و زیورآلاتی که در دوران عشق و عاشقی به پای زنش ریخته است را پس بگیرد؛ چرا که صرفا به عنوان امانت در دست زن بوده و مطلقا قصد تملیک نداشته است.
من روزانه شاهد هزار و یک جور دعوا و اختلاف میان مردم بودم. گاهی آنها را به مصالحه دعوت و گاهی با قاطعیت تمام، رای به محکومیت صادر میکردم. گاهی به سرم میزد قصهی اتفاقات پر فراز و نشیبی که در دادگاه رخ میداد را بنویسم؛ اما یادآوری اولین خاطرهی نوشتن، باعث میشد منصرف شوم. یک بار توان مقاومت را از دست دادم و قصهی پیرزنی را نوشتم که محکوم به تخلیهی قهری ملک شده بود. دستور میبایست حداکثر ظرف یک هفته اجرا میشد؛ اما چهارده ماه طول کشید؛ چرا که نامبرده هر دفعه نیم ساعت مانده به اجرای دستور در محل حاضر میشد و غش میکرد. با آمدن اورژانس و کسب تکلیف مجدد از ناحیه ی کلانتری، قضیه چند روزی به تاخیر میافتاد. چهارده ماه به همین منوال گذشت و من مطمئن بودم به اندازه کافی فریب خوردهام. پس به مامورین کلانتری دستور دادم هر طور شده تخلیه انجام شود. درست حدس زده بودم. پیر زن پس از غش کردن مصلحتی، وقتی دید کسی اعتنا نکرد، بلند شد و حربهی دیگری را در پیش گرفت، غافل از اینکه حنایاش به کل رنگ باخته بود. لازم به ذکر است آن مقالهی طنز در ماه نامهی دادگستری به چاپ رسید و من این بار گند نزده بودم.
برخی مرا قاضی عادل و خدا ترسی میشناختند و عدهای در نقطهی مقابل، حاضر بودند رگ خود را بزنند تا ثابت کنند من جزء به گرفتن رشوه راضی نمیشوم و خدا و پیغمبر نیز حالیام نیست. برخی اتاقم را با حمد ثناء ترک میکردند و بعضی از آنها ناله و فغان سر میدادند و نفرین میکردند تا من به دوازده قسمت غیر مساوی تکه تکه شوم و هر تکهام بالای قلهی کوهی در گوشهای از جهان پیدا شود.
بعد از مدتی من ماندم و یک عالم التماس دعای آشنا و فامیل و یک مشت حمد و ثنای آبکی که به سبب شغل و منصبم بود و کمالات احتمالی من در جذبشان ذرهای نقش نداشت. اواخر، همنشینی سمج، وراج و پرتوپلا گو نیز پیدا کرده بودم. نامش «منتقد درون» بود. مدام گیر میداد که اگر این راه، راه تو نباشد چه؟ هربار با مشت توی دهانش میکوبیدم که: « زبانت را گاز بگیر این پرتوپلاها چیست که میگویی . مگر میشود آدم قاضی باشد و مسیر را اشتباه آمدهباشد. فراموش نکن مردم چه حسابها که روی من بازنمیکنند. یادت رفته من برای رسیدن به این جایی که هستم چقدر زحمت کشیدهام. اصلا تکلیف آن همه شب زنده داری چه میشود. من برای خودم کسی شدهام، بهایش را هم پرداخت کردهام. آن همه کتابی که میتوانستم بخوانم و نخواندم. حتی اگر مسیر را اشتباهی آمدهباشم چارهای جز به پایان رساندناش ندارم.» منتقد درون، نه بِه از خودم یک زبان نفهم تمام عیار بود. هر شب قبل از خواب سر و کلهاش پیدا میشد و تا خود صبح میان خواب و بیداری گاهی با تمسخر و ریشخند و گاهی جدی و قاطع از من میخواست بیش از این خود را به حواس پرتی نزنم و وقتم را با انجام دادن کاری که به آن تعلق ندارم تلف نکنم. روزها از پی هم گذشت و من تبدیل به یک موجود عصبی شدم که حوصلهی هیچ کس، حتی خودش را هم نداشت. من اسیر افسردگی خاموش زندگیِ روزمرهی خود شده بودم.
یک روز، در راه رفتن به ماموریت، از جلو یک کتاب فروشی رد شدم. منتقد درون سفت یقهام را چسبید که لا اقل برای تجدید خاطرات هم که شده گشتی در کتابفروشی بزن، ولو بی هدف. وارد شدن به آن کتابخانه همان و رها کردن دار و ندار حاصل سیزده سال زحمت شبانه روزیام نیز همان. رمان “جز از کل” را خریدم و طی دو شبانه روز تمامش کردم. در واقع دو روز مرخصی گرفتم و سر کار نرفتم.
از فردای آن روز هفتهای یک بار به آنجا سر میزدم و هر بار با سه چهار جلد کتاب راهی خانه میشدم. گاهی فاصله بین جلسات رسیدگی نیز کتاب میخواندم و ساعاتی که در خانه بودم نیز، با کتاب به سر میشد. یک جمله از رمان “جز از کل” سرنوشت زندگی من را بهکل تغییر داد. مرا از بیان آن جمله معذور دارید. با گفتن آن شانس چاپ کتابم را از دست خواهم داد. ضمن اینکه توصیه میکنم خودتان آن کتاب را بخوانید تا مجبورتان کند مثل من تیپا زیر دار و ندارتان بکشید. بله! عاقبت آن شد که باید. کارم را رها کردم و چنان خیره سر رفتار کردم که در عرض پنج ماه با استعفای من موافقت شد. از زندان کار اداری گریختم و نشستم، نگریستم و سخت گریستم. سالها دانشگاه رفتن و زندگی کارمندی تمام ریشههای خلاقیت را در من کنده، خشکانده و سوزانده بود. برای یافتن کاری که در آن استعداد داشته باشم، مجبور شدم پراکنده دست در هر سوراخی کنم و همه چیز را نوک بزنم. اول از همه به دنبال هنر رفتم. خطاطی، نقاشی و موسیقی، در کنارش هم کمی فلسفه و روان شناسی خواندم.
پس از چند سال تبدیل شدم به یک همه کارهی هیچ کاره. در هیچ کاری حتی خوب هم نبودم چه برسد به حرفهای. کلاس خطاطی را تا جایی ادمه دادم که خطم خوانا باشد. نقاشی چهرهام افتضاح از آب درمیآمد. یک پسر بچه دوازده ساله را با اختلاف شبیه یک مرد سی ساله طراحی میکردم. هنگامی که ساز مینواختم صدایش شبیه آوای گور خرها موقع جفت گیریشان بود. مطالعاتم در زمینه فلسفه و روان شناسی کمتر از آن بود که بتوانم خودم را صاحب نظر بدانم و عملا جز بالابردن معلوماتم، به کار دیگری نمیآمد. رفیق شفیقی داشتم که بی منت صابون ساختن را به من آموزش داد. چند سال صابون ساختم، از پول حاصل آن کتاب خریدم و خورد و خوراکم را تامین کردم. رفته رفته کلاف سر در گم افکارم را در قالب طرح هایی مبهم و بی معنا روی کاغذ میآوردم، کم کم طرحها جای خود را به کلمات دادند و بعد سر و کلهی جملات پیدا شد. از قِبَل شش سال کار قضایی، توانستم پروانه وکالت بگیرم. تبدیل شدم به یک وکیل که از قضا می نویسد.
منتقد درون کم پیدا شده بود و گاهی دلتنگاش میشدم. میدانستم تخم دوزردهی خود را گذاشته و حالا غیبش زده است. هرچند دیگر اهمیتی نداشت. من قدم در راهی گذاشته بودم که عمیقا به آن عشق میورزیدم. نوشتن به تنهایی برای من همه چیز بود و در کنار حضور کمرنگ منتقد درون، وراجیهای وقت و بیوقت الههی ایده مغزم را میچلاند. همیشه باور داشتم خدایان یک الههی ایده برای هر نویسندهای در نظر میگیرند تا از هر ننه قمری ایدهای برای نوشتن بسازند.
ما از فردای آن روز کارمان را شروع کردیم. ما، منظورم من است به اتفاق الههی ایده منتقد درون و هم چنین منشی دفترم . دختری فربه، کوتاه قد، با ابروهایی مشکی و در هم کشیده و کفشهایی پاشنه هفت سانتی. او معتقد بود وکالت حق مسلماش بوده است؛ اما نصیب انسانهای بیسواد و ناشایستی شدهاست که مطلقا قدرش را نمیدانند و به جای اینکه تمرکزشان را بگذارند روی این شغل، وقتشان را صرف نوشتن اراجیفی میکنند که هیچ کس مایل به خواندناش نیست. میدانستم او مودبتر از آن بود که منظورش من باشم، ضمن اینکه من مطلقا اراجیف نمینوشتم.
هر روز راس ساعت نه صبح من به دفترم واقع در خیابانی حوالی دادگاه می رفتم و در ساعاتی که مراجع کننده نداشتم، می نوشتم. الهه ی ایده اگرچه بی ادب بود و وراج؛ اما خلاق می نمود و به هنگام نوشتن خوش ذوقی اش عیان می شد.
حالا دیگرمن یک وکیل بودم. فراز و نشیبهای شغل وکالت را دوست داشتم. حرفهای مراجعه کنندگانام را میشنیدم و میتوانستم راهنماییهای لازم را در اختیارشان قرار دهم. احساس مسحور کنندهی یاری رساندن به جبههی حق، رنج زندگی را در نظرم ارزشمند میکرد و خوشحال بودم که در انتهای مسیر زندگی حد اقل این احساس را دارم که بهترین خودم بودهام. همه اینها خوب بود اگر من سودای نوشتن در سر نداشتم. چراییاش را الان به حضورتان توضیح خواهم داد. اجازه دهید با نگارش چند خاطره ی مضحک کراهت انگیز، این موضوع را جا بیاندازم. خوب به یاد دارم یک روز در دفترم نشسته بودم و به دنبال یافتن ایدهای برای نوشتن، بهکل ذهنم مشغول بود. مردی، هراسان وارد اتاقم شد. ظاهرش آشفته بود و رنگ به رخسار نداشت. لب هایش خشک و ترک خورده بود. به زحمت توانست من را خطاب کند و بگوید: «من یک نفر را کشتهام.»
الههی ایده گوشهایش را تیز کرد و به سمت من قدم برداشت. از پشت میز بلند شدم و کف هر دو دستم را روی میز گذاشتم. الهه بغل گوشم وِزوِز کرد که: «حالا وقتشه!»
سعی کردم مطلقا هیجان زده به نظر نرسم و با ظاهری آرام و ساختگی پرسیدم: «به چه نحو؟!»
-باور کنید خودمم نمی دونم اصلا چی شد، من قصد کشتنش رو نداشتم.
-لطفا بهم بگید چطور این اتفاق افتاد؟
-خودمم نمی دونم چه اتفاقی افتاد. من…من…فقط می خواستم بهش بگم عقب وایسه.
-میشه واضحتر توضیح بدید. اینکه چطوری کشتینش؟
-داشتیم بحث میکردیم، بهش گفتم طلبم رو میخوام وگرنه میرم و شکایت میکنم، حمله کرد سمتم، می خواست کتکم بزنه، من هم هلش دادم. خورد زمین، تکون نمی خورد، هرچی صداش کردم جوابمو نداد. رفتم نزدیکش که دیدم از سرش خون میاد و کل زمینو قرمز کرده.
طفلک همهی این جملات را بریده بریده و با صدای لرزان گفت. هنوز حرفاش تمام نشده بود که سیل اشک، پهنای صورتش را پوشاند. دستانش را جلو صورتش حفاظ کرد و با صدای بلند گریست؛ اما من نابخردِ خیره سر با مشت روی میز کوبیدم. لعنتی! چرا نتوانسته بود از روش مبتکرانه تری برای قتل استفاده کند. یک افعی را به جانش می انداخت یا… یا نمیدانم مثلا از زهر یک عقرب دم سیاه استفاده می کرد. داستان من به یک قاتل یونیک احتیاج داشت. یک قاتلِ ناشی که از روی ترس دیگری را هل داده مطلقاً شخصیت مناسبی برای داستان من نبود. سرم در سوادی یافتن ایده به سنگ خورد. الهه ی ایده نیز رویش را برگرداند و زیر لب غرو لند کرد که چرا آن مرد بساط چرت بعد از ظهرش را به هم ریخته است. به مرد که تا آن لحظه با دیدن واکنش من به مرز تشنج رسیده بود گفتم که نمیتوانم به او کمکی کنم و او نومیدانه از اتاقم خارج شد. هنگام خروج از دفترم صدای منشی را شنیدم که علی رغم اینکه چند بار متعرضش شده بودم حق ندارد به مراجعین من مشاوره دهد؛ با اطلاعات غلط به او مشاوره میداد.
بار دیگر مردی وارد اتاقم شد که برعکس نفر قبل کاملا شیک پوش بود و خط اتوی کت و شلوار سورمهایاش کاملا به چشم میآمد. بوی ادکلن تلخش کل فضای اتاق را خط انداخت. موقر و متین روی صندلی نشست و دستهایش را روی میز به هم قلاب کرد. پس از یک احوال پرسی مختصر و با محبت گفت که رِئیس شرکت سهامی خاص صابون های دست ساز «گل بهار» است و اخیراً با شریک خود دچار اختلافهای مالی شدهاست. این بار نمی خواستم سوژه به راحتی از دستم سر بخورد و احساس کردم میتوانم متقاعدش کنم اطلاعات مهمتری را در اختیارم قرار دهد. نگاه نافذم را به او دوختم و با لحنی که بیشتر شبیه بازجویی بود پرسیدم: « مبلغ مورد مطالبه شما چقدر است؟»
-دویست میلیون تومان.
-شریکتان کیست؟
-نامش در اساسنامه است. میتوانید ببینید.
-می خواهم از زبان خود شما بشنوم.
-مونا.ع
-چه شکلی است؟
-اهمیتی دارد؟
-البته!
-قدبلند، جوان و زیبا.
الههی ایده جستی زد، صندلی چرخدار را به سمت خود کشید و بیدعوت، بین ما نشست. رو کرد به من و گفت: «به به! چه عالی. فکرشو کن طرف فقط یه شریک مالی نبوده باشه، چی میشه! خود جنسه.»
نمیدانم چرا آن لحظه به جای تو دهنی زدن به الههی ایده، عقل نداشتهام را به دستش سپردم و گفتگو را اینگونه ادامه دادم: “فقط شریک مالی؟”
-متوجه منظورتون نمیشم. پس چه جور شراکتی؟
-شریک عاطفی، شریک جرم، شریک جنسی و … .
مرد کت و شلوار پوش آمپر چسباند و جوشان و خروشان بلند شد و اتاق را ترک کرد. واقعا نمیدانستم چه غلطی میکنم. من یک وکیل بودم اما مراجعین خود را یک سوژه برای نوشتن میانگاشتم. یک بار چنان مشنگوار در دادگاه عمل کرده بودم که هنوز هم باورم نمیشود چطور از آن مهلکه جستهام. قضیه از این قرار بود که برای دفاع از حقوق موکل خود به جلسه رسیدگی دعوت شدم. متهم یک پیر مرد شصت و اندی ساله و یک الاغ را سوزانده بود. الاغ بخت برگشته وارد مزرعهی کاهو متعلق به پیر مرد شده و او هم از فرط عصبانیت، آن حیوان زبان بسته را به آتش کشیده بود. پشت میز باریک مخصوص جایگاه وکلا ایستادم. دست کردم و از کیف خود لوایح را بیرون کشیدم، گلوی خود را صاف کردم و با صدای بلند بنا کردم به خواندن: «شمسی در سوگ یار محبوبش، در آن غروب غمانگیز و مه آلود، خسته و ناامید، دلزده و افسرده حال، بیرمق و بیاشتها، آنقدر عدس پلو خورد و خورد و خورد تا ترکید.»
خدای من! باور نمی کنید من به جای لایحه، بخشی از رمان “سو و شمسی” را که به تازگی آغاز به نوشتن کرده بودم؛ خواندم. قاضی نگاه شماتت بارش را به سمتم دوخت و از من خواست علت کارم را توضیح دهم. بیان داشتم که من یک نویسندهام و خواندن بخشی از رمانم به جای لایحه، یک خطای محض است.
به جرم اخلال در نظم دادگاه و توهین به شان مقدس دادگاه، به دادسرای انتظامی رسیدگی به تخلفات وکلا خوانده شدم. آنجا پرونده اعمالم را جلو رویم گشودند، اخلال در نظم دادگاه، اهمال در دفاع از حقوق موکل، ایجاد وهم نسبت به شان مقدس دادگاه با خواندن متنهای بند تنبانی. آخری را اصلا قبول نداشتم. (سو و شمسی یک شاهکار است که سالها پس از مرگم نیز بر سر زبانها خواهد ماند.) با هزار و یک جور توجیه و عذر و بهانه توانستم مقامات را متقاعد کنم که قصدِ فعل نداشتهام، به تبع آن از قصد نتیجه نیز مبری هستم و صرفا یک خطا رخ داده است. بماند که آن پیرمرد بیاقبال به سبب جرمی که مرتکب شده بود، محکوم شد به نوشتن یک مقاله سه هزار کلمهای در باب تکریم حیوانات. چند روز پس از قطعیت رای دادگاه، غضب آلود وارد اتاقم شد. دادنامه را روی میزم پرت کرد و از من خواست حالا که لاف نویسندگی میزنم به جای حق الوکالهای که دریافت کرده بودم، بدون آنکه دفاع جانانهای داشته باشم، لا اقل زحمت نوشتن مقاله کوفتی را بکشم و فقط خدا میداند نوشتن یک مقاله در خصوص نحوه برخورد صحیح با الاغی که مزرعه شما را به فنا داده است، آن هم در سه هزار کلمه، چقدر می تواند زجر آور باشد.
یک بار مردی چهل ساله نزدم آمد و از من کمک خواست. او برای اینکه در پروندهای وکیل مدافعش باشم، نزد من نیامده بود؛ بلکه میخواست در نوشتن مقالهای در باب انواع حیوانات اهلی و وحشی به او کمک کنم. او یک شکارچی بود و به سبب شکار غیر مجاز محکوم بود به نوشتن. انکار نمیکنم که بیشتر مراجعینم از من چنین کمکهایی می خواستند تا اینکه مدافع حقوق احتمالیشان باشم. گاهی احساس میکردم “شیخ شرزینی ” شدهام که او را به خط نگاشتهاند و نه به عقل.
میدانستم که این راه، بیراه است و به سر انجام نمیرسد. باید بین وکالت و نوشتن یکی را انتخاب میکردم. شکایتهای متعددی از من، روی میز دفتر دادسرای انتظامی بود. مراجعینام از من راضی نبودند و بیشتر از همه منتقد درون مدام نهیب می زد که حق نداری از مردم استفاده ابزاری کنی و حتی سر همین قضیه چند مدتی بود که رابطه اش با الههی ایده شکراب بود.
آخرین افتضاحم را هیچ گاه از یاد نمیبرم. در یک نزاع دسته جمعی میان بیست و هشت نفر، من وکیل شش برادر بودم. قضیه بدین شرح بود که در مراسم بدرقه عروس و داماد تا درب منزل، یارون داماد مدام رجز میخواندند که:«نون و پنیر آوردیم، دخترتونو بردیم» و طایفه عروس که به هیچ وجه نمی خواستند این قِسم غائله را ببازند، اذعان میداشتند: «نون و پنیر ارزونیتون، دختر نمیدیم بهتون». در این میان یکی از دوستان داماد که تنش حسابی خارش داشته است، رو به شش برادر عروس کلامی بر زبان میراند و نتیجهاش میشود یک دعوای تمام عیار پشم و پیله ریز که منتهی شده است به هفت مورد جراحت دامیه[۱]، سه مورد حارصه[۲]، هشت عدد نقص عضو و صد و بیست و هفت مورد توهین و قذف[۳] و افتراء.
روز جلسه رسیدگی در راهرو ایستاده بودم تا مدیر دفتر وقت رسیدگی ساعت ده صبح را اطلاع دهد. الههی خوش بَروروی ایده اطرافم میچرخید. ندا میداد که: “دقت کن! شش برادر یعنی شش شخصیت پردازی نان و آبدار برای پیش بردن پیرنگ داستان.” قلم و کاغذ را برداشتم و بنای نوشتن کردم. در همان حین بود که سر و کلهی شکات پیدا شد. قبل از اینکه من فرصت کنم شش برادر را به کناری بخوانم و پیشگیری لازم را در مواجههی اصحاب پرونده به خرج دهم، نبرد خونین دیگری شکل گرفت. آستین کت مدیر دفتر جِر خورد، الفاظی ماورای رکیک و فحشهایی کاف دار و قاف دار بر زبانها جاری، سه عدد از صندلیهای بیت المال خورد شد. تا آن زمان هیچ گاه این همه ایده جلو دیدگانم رقصان نبود. من به سرچشمه رسیده بودم و سیل اتفاقات از میان انگشتانم سرریز می کرد.
داستان کوتاهی از آنچه رخ داد نوشتم و مورد استقبال ناشران قرار گرفت. سه هفته بعد از چاپ کتاب، شش برادر شش شیشهی دفترم را پایین آوردند تا ملتفتم کنند دیگر از موکلینم استفاده ابزاری نکنم. یک هفته بعد هم شش شیشهی جایگزین توسط یارون داماد پایین آمد. آنها نیز میخواستند نقش به سزای خودشان را در امر تنبه من ایفا کرده باشند و این تنها موضوعی بود که طایفه عروس و داماد در آن اتفاق نظر و اتحاد کامل داشتند.
النهایه، این بار نمیخواستم رویای دوران کودکیام را به تبعید بفرستم. مطمین بودم اگر ناگزیر به انتخاب یکی از بین وکالت و نوشتن شوم، قطعا نوشتن را انتخاب خواهم کرد.
3 پاسخ
بَهبَه لذت برم. عجب نوشتهی عالیای خوندم، خندیدم و استرس گرفتم. واقعا جذاب بود.
یه کمی هم به ویرایستاری احتیاج داره.
چقدر قشنگ نوشتهاید و چقدر به دلم نشست. از متنهای شما، متوجه شدم که شما شخصیت جذابی دارید. امیدوارم بتوانم از شما بیشتر یاد بگیرم.
شما همیشه به من لطف دارید فاطمه جان.🌺