پاک گیج شده بودم. پرونده حسابی من را به هم ریخته بود. شواهدی وجود داشت که نشان دهد محمود پسر مستر معین است، جواب آزمایش و اطلاع تاج بانو از ماه گرفتگی. از طرفی نشانههایی بود که نشان می داد مستر معین بیراه نمیگوید. تاج بانو به دروغ گفته بود که دو سال قبل از آشنایی با معین طلاق گرفته است در حالیکه پاسخ استعلام نشان می داد او همان سال در عقد مرد دیگری بوده است. تاریخ تولد محمود خطر همان سال بود که با احتساب دوران بارداری هیچ رقمه با عقل جور در نمیآمدبچه متعلق به مستر معین باشد. آن گواهیِ کذببیمارستان که کمک کرد بفهمم، محمود خطر همان سال و در خانه به دنیا آمده است. محمود خطر و وکلایش صادق نبودند، چند باردر جریان رسیدگی به پرونده، برای حفظ منافع شان دروغ گفته بودند. بیست روز از تاریخ ابلاغ فرصت بود تا از رای صادره تجدید نظر خواهی کنیم و به ادله پرونده بار دیگر رسیدگی شود. میدانستم که برای عوض کردن نتیجه ناگزیر میبایست به ادلهی جدید استناد کنم. تصمیم داشتم مسیر را ادامه دهم. دیگر قصدم دفاع از مستر معین نبود، باید حقیقت را میفهمیدم، اینکه آیا واقعا این مستر بابای محمود خطر است و یا هر دو ما فریب خوردهایم؟
دست به کار شدم. با یکی از دوستان قدیمیام تماس گرفتم. فقه و حقوق خوانده بود و شرع را بهتر از من میشناخت. مبانی اعتقادی ثابتتری نیز به نسبت من داشت. از او پرسیدم با توجه به استفتائات انجام شده، نظریهی فقها و خلاصه هر آنچه که او خود بهتر از من میدانست، میزان اعتبار آزمایشهای تشخیص هویت چقدر است و آیا اگر امارهای خلاف آن وجود داشته باشد ملاک اعتبار قرار میگیرد یا خیر؟ از من وقت خواست تا بررسی بیشتری انجام دهد و در این فاصله خود من نیز به حضور برخی مراجع رسیدم و در این باب پرسش کردم. اکثر فقها معتقد بودند که دلیل بر اماره مقدم است، اما جواب آزمایش دلیل محسوب نمیشود و میزان حجیت آزمایش در حد اماره است؛ پس چنانچه امارات دیگری خلاف آن وجود داشته باشد باید طبق علم قاضی عمل کرد. نتیجه این بود که مقام صادر کننده رای، اگر بر اساس تمام شواهد اوراق پرونده به این علم برسد که رابطه ابوّت منتفی است، میتواند رایی صادر کند که خلاف نتیجه آزمایش باشد. دوستم تمام مطالب مرتبط با موضوع مد نظرم را جمع آوری کرده بود و در اختیارم گذاشت؛ البته برای جبران لطفش مجبور شدم لوایح سه پرونده با موضوع اخاذی،کلاهبردای و تصرف عدوانی را برایش تنظیم کنم. او از نوشتن بیزار بود و من مشتاق آن. در نظرم بده بستان عادلانهای بود.
قدم به قدم پیش رفتم، باید دلایل و نشانههایی پیدا میکردم تا با استناد به آن تعارض مورد نظرم را به مقامات تجدید نظر نشان دهم. میدانستم که شهود با حضور در اداره ثبت احوال اذعان داشتهاند، محمود خطر در خانه به دنیا آمده است؛ پس اول از همه باید تکلیفم را با آن گواهی کذایی مشخص میکردم. تصویری از گواهی تهیه کردم و برای ملاقات با رئیس راهی بیمارستان شدم.بیمارستان قدیمی شهر که به لطف بازسازی های مکرر هم چنان قابل استفاده بود. سه طبقه پله را بالا رفتم و در نهایت اتاق رئیس را پیدا کردم. اتاق را بله؛ اما رئیس را. او مرخصی بود و تا سه روز دیگر باز نمی گشت. سه روز بعد دوباره سه طبقه پله را بالا رفتم و چشمم به جمال ایشان روشن شد. از شانس خوبم، رئیس خوش اخلاق بود و متهعد، ذهنیت مثبتی از وکلا داشت و باور کرد به دنبال یافتن حقیقت نزدش رفتهام. گواهی در روزهای مرخصیاش صادر شده بود و این شک برانگیز بود. با دیدن گواهی دستور داد بار دیگر سوابق را بررسی کنند. سیستم بیمارستان و همهی دفاتر مربوط شخم زده شد، هیچ سابقهای از وضع حمل تاج بانو در آن بیمارستان وجود نداشت. نه آن سال و نه سالهای پس و پیش. با تقاضای من اصلاحیهای خطاب به دادگاه صادر شد و اعلام کردند که گواهی سابق، خلاف واقع صادر گردیده است. آن کارمند متخطی نیز برای رسیدن به سزای اعمالش به مرجع صالح معرفی گردید؛ هرچند به هیچ صراطی مستقیم نشد تا اعلام کند چه کسی از او خواسته بود گواهی را به دروغ و این چنین تنظیم کند. در متن لایحه به سابقهی ازدواج تاج بانو در سال پنجاه و سه اشاره کردم و اینکه با توجه به تاریخ تولد محمود خطر یعنی در دی ماه همان سال، ممکن است بچه متعلق به شوهر سابق تاج بانو باشد. تصریح کردم که اماره فراش در این پرونده کاملا به نفع مستر معین است و مطلقا با عقل جور در نمیآید که سه ماه بعد از ازدواج تاج بانو و مستر معین، محمود متولد شده باشد. به مسئلهی حضور شهود و گواهی دادنشان به تولد نوزاد پسر در خانه اشاره کردم، اینکه آن گواهی خلاف واقع صادر و تکذیب شده بود، از همه مهمتر نظریهی عالمان دین را پیوست کردم و تناقض میان جواب آزمایش به عنوان یک اماره با سایر امارات موجود در پرونده و حتی امکان خطا بودن جواب را متذکر شدم. هر آنچه از حقوق بلد بودم را در ردای نوشتن سلیس و نثری پاکیزه پیچاندم و در آغوش پرونده گذاشتم. خرده استعداد در نوشتن به یاریام آمده بود. الههی ایده کمک کرد تا جمله بندیهای صحیح و دقیقی در لایحهام داشته باشم.سعی کردم با آیینهی قلم، نور را به سمتی بتابانم که مقامات دادگاه تجدید نظر به تنهایی قادر به دیدنش نبودند. ادله پرونده بیش از آنکه به ضرر مستر معین باشد، به نفعش بود. ضمن اینکه کافی بود آزمایش یک بار دیگر تکرار شود تا چنانچه اشتباهی رخ داده است، اصلاح شود. در آخر هر آنچه لازم بود را انجام دادم و نتیجه را به خداوند سپردم.
رسیدگی در مرحله ی تجدید نظر، منوط به نفی نسب شد،در واقع ابتدا میبایست ثابت شود که آن دو نفری که نامشان به عنوان پدر و مادر در شناسنامهی محمود خطر آمده است، والدین حقیقی او محسوب نمیشوند. این مرحله خیلی سریع انجام شد چون مطابق با نامه پزشکی قانونی، پدر بزرگ محمود خطر پانزده سال قبل از تولد او فوت شده بود. در مرحله تجدیدنظر، بر خلاف روال معمولجلسه رسیدگی تشکیل شد و همهی اصحاب دعوا به همراه وکلایشان به جلسه دعوت شدند. این بار رسیدگی با حضور دو قاضی انجام میشد. به محض ورود محمود خطر بلند شد و به سمتم آمد. تسبیح زرد رنگ شرف الشمس را بین انگشتانش میچرخاند و در حالیکه آدامس را پر سرو صدا میجوید خطابم کرد که: « دِ آخه شما وکلا چِرو دست از سر مردم بدبخت بر نمیدارین؟! بریچندرغاز پول چه کارا که نمیکنید. عامو جون بیببین، من بابامو میخوام. رای هم تو دستومه، دیگه اعتراض کردن چه صیغهاییه. نکن خانم، ایکاراته ها! بذار ما هم بعد یه عمری یه قلوپ آب خوش از گلومون بره پایین.»وکلای محمود خطر که میدانستند موکلشان رفتاری دارد که می توان به راحتی از آن تحت عنوان توهین شکایت کرد؛ سریع او را کناری کشیدند و به خویشتن داری دعوتش کردند. میدانستم هیچ ضرورتی ندارد خودم را با کل کل کردنهای بینتیجه، خسته و فرسوده کنم. همهی توجهام روی پرونده بود. به عنوان وکیل تجدید نظر خواه تمام اظهاراتم را بیان کردم و در ادامه وکلای محمود خطر مصرانه دفاع کردند که جواب آزمایش جای هیچ شک و شبههای را باقی نمیگذارد و تجدید نظر خواهی صرفا موجب اطالهی دادرسی است.
با نظر مقامات محترم تجدید نظر همهی اظهارات بار دیگر اخذ شد و من همهی شیرهی جانم را در دفاع از حقوق موکل گذاشتم. از قضات خواستم تا به تناقض امارات موجود در پرونده توجه کنند و خاطر نشان کردم که فقها نیز جواب آزمایش را به تنهایی کافی نمیدانند؛ ضمن اینکه تناقض آشکاری با امارهی فراش داشت. تاج بانو مجددا به قضیهی ماه گرفتگی پشت شانهی مستر معین اشاره کرد. محمود خطر معتقد بود با یک نگاه به شباهت چشمها و حالت لب و دهان او با مستر معین، مشخص میشود آن دو پدر و پسراند. مستر معین گفت: «در صورت صلاحدید و اجازه ی عالیجنابان حاضرام قسم بخورم که هیچ گاه رابطهای با تاج بانو نداشتهام.» به نظر میرسید در واپسین لحظات، هر کس آنچه در چنته داشت را ارائه کرد و منتظر بودیم تا ببینیم در نهایت میل عالیجنابانِ تجدید نظر به انتخاب کدامیک است.
جلسه ی رسیدگی عاقبت پس از سه ساعت پایان یافت و ختم رسیدگی اعلام شد. به هنگام خروج از دادگاه مستر معین همراهیام کرد و هنگامی که قصد داشتم سوار ماشین شوم گفت: «ممنونم دخترم. حالا دیگه مهم نیس نتیجه چی میشه! تو هر کاری که لازم بود رو انجام دادی.» این حرف حسابی آرامم کرد و باعث شد تا صدور رای تجدید نظر کمتر دچار اضطراب شوم.
چندی بعد رای اصلی مرحلهی تجدید نظر صادر و ابلاغ شد. چند دقیقه طول کشید تا شهامت باز کردن ابلاغیه را پیدا کنم، منتقد درون نهیب زد: «لوس بازی در نیار. بازش کن» لرزش دستانم خارج از کنترلم بود، ناگزیر قلب تالاپ تولوپ کن را متقاعد کردم آرام باشد و از منتقد درونخواستم خفه خون بگیرد، مگر نمی دید قلب زپرتی من تا میگفت: «هِی دل من»، غش می کرد.
متن دادنامه در صفحه ی نمایشگر نمایان شد. سطور اول مربوط به شرح صورت جلسه بود، اشارهای گذرا به اظهارات طرفین پرونده و خلاصهای از آنچه اتفاق افتاده بود. هم چون زندانیای که او را برای اجرای حکم اعدام میبرند، ملتمسانه به تک تک کلمات چنگ میانداختم تا دیرتر به مسلخ تصمیم نهایی دادگاه برسم، اما هر مسیری انتهایی دارد، من به سطرهای پایانی نزدیک شدم. دادگاه تمام استدلالهای مرا پذیرفته بود و مطابق با قاعدهی اماره فراش و سایر قرائن، از جمله، نامهی دروغین که با مهر مدیر بیمارستان صادر شده بود و خلاف آن ثابت شد، تولد محمود خطر در دی ماه سال پنجاه و سه و هم چنین سابقهی ازدواج تاج بانو در همان سال و حجیت نداشتن جواب آزمایش، حکم به بطلان دعوای اثبات نسب صادر کرد. این بار برای جشن پیروزی، من میزبان مستر معین شدم و هر دو با ولع تمام دو پیازه ی آلو خوردیم. وکلای پرونده به تلاش خود ادامه دادند و تقاضای فرجام و رسیدگی در دیوان عالی کشور کردند. دیوان رای فرجام خواسته را ابرام و تایید کرد.همان روز، شش شیشه ی دفترم برای بار سوم توسط محمود خطر پایین آمد. (برای اطلاع از دو مرتبه ی اول ر. ک به فصل اول) .
در آن پرونده رای به نفع موکل من صادر شد. میدانستم که همهی تلاشم را در اثبات حق کردهام. شیرینی نتیجه نهایی پرونده را چند ماهی در دهانم مزه مزه کردم، ضمن اینکه حق الوکاله آن پرونده در بهبود شرایط مالی زندگیام کمک بسیاری کرد. توانستم چند رمان از ادبیات کلاسیک و چند کتاب منتسب به نیچه و شوپنهاور را تهیه و هم چنان روح خود را با مطالعهی کتاب تغذیه کنم.
رابطهی مسالمت آمیز میان وکالت و نویسندگی برقرار شد و هم چنین میان منتقد درون و الههی ایده. توانستم نقطهی تعادل را میان زندگی حرفه ایام و تنها هنری که به آن عشق میورزیدم پیدا کنم. دیگر لازم نبود یکی را به تبعید بفرستم.
منشیام در آزمون وکالت قبول شد و برای سپری کردن دوران کارورزی نزد وکلای خبره رفت. قبل از رفتنش به من اطمینان داد که اگر مایل باشم این افتخار را میدهد تا مشترکاً وکیل یک پرونده باشیم و رحمت نوشتن لوایح را نصیب من خواهد کرد.
مادرم کماکان معتقد است منشا همه ی این بی مبالاتیها، دوستان نابابم، به خصوص ممد ولویی است. وگرنه هر هفت بچهی دیگرش سر یک کار دولتی آبرومند رفته و برای خودشان کسی شدهاند؛ این همه دمدمی مزاجنیستند، در دنیای قصهها زندگی نمیکنند و برنامهی روشنی برای آینده شان دارند؛ البته مادرم نمیداند که خواهر کوچکترم نیز به تازگی برگهی استعفاء را روی میز رئیس گذاشتهاست و منتظر است با آن موافقت شود.
سه ماه بعد مستر معین به ونکوور بازگشت. قبل از رفتنش از من خواست به شرطی که ابتدای امر پذیرفته بودماش عمل کنم و قصهی آن پرونده را به رشته ی تحریر در آورم. پس از آن جریان هنوزهم اتفاقات جالبی که برایش رخ داده است را با من به اشتراک میگذارد و تلاش دارد تا در امر خطیر نوشتن هم چنان مشوق من باشد. چندی پیش قصهی زن وشوهری را گفت که قصد طلاق داشتند و مهریهی خانم سفر به یک صد و بیست پایتخت جهان بود. مرد با هزار و یک جور ترفند زن را متقاعد کرده بود به سی شهر سفر کنند و بالاغیرتاً ایراد بنی اسرائیلی نیاورد اگر پایتخت نباشد. زن پذیرفته بود و آنها به آکروپولیس یونان سفر کرده بودند، زن خیابان های شهر را با کفش پاشنه بلند گز کرده بود، غافل از اینکه آنجا این رفتار جرم است. بار دیگر به جرم آدامس جویدن در سنگاپور گیر افتاده بودند و آخرین بار هم به سبب ریختن غذا برای پرندگان در شهر ونیز. در نهایت وقتی همه ی سفرها به پایان میرسد،مرد میفهمد مهریهی توافق شده مطابق با قانون باطل است و تنها فایدهی این سفرها جوانه زدن عشق و علاقه در تنهی تنومند زندگی مشترک شان بوده است. آنها از تصمیم سابق خود منصرف میشوند و احتمالا سالهای سال با خوبی و خوشی کنار هم زندگی میکنند. من با ولع تمام همه را یادداشت کردم تا سر بزنگاه از آن استفاده کنم.
چند سال بعد از آن ماجرا محمود خطر به جرم نشر اکاذیب و توهینهای مکرر در فیسبوک ، اینستاگرام و تمام فضاهای مجازی شناخته شده و نشده، به مستر معین و خانوادهی ایشان راهی زندان شد. از طریق یکی از کارمندان زندان که در دوران تصدی منصب قضا در راستای آزاد سازی محکومان مالی با هم همکاری داشتیم، متوجه شدم که محمود خطر هنوز دست از آن باور قلبیاش بر نداشته و قصهی جگر سوز بی مهری پاپای خرپول را برای همهی زندانیان تعریف کرده است. در این میان از وکیلی سخن رانده که بندهی پول بوده و با وعدهی مبلغ هنگفتی پول، اسباب این جدایی را حتمی کرده است.
چندی پیش تاج بانو را در محوطهی دادگاه دیدم که پیگیر کارهای پسرش بود. او را به کناری کشیدم و از او خواستم راز اطلاع اش از ماه گرفتگی پشت شانهی مستر معین را فاش کند، لبخند محوی زد و گفت: «او آقو هم خوابهی نیمی از دخترا بود. دختروی دهن لق و سبک مغز محلمون.»
الههی ایده هم چنان روی مغزم دو ماراتن می رود و از هر ننه قمری و هر اتفاق هفل هشتی انتظار ایدهای برای نوشتن دارد. اخیرا مرا مجبور کرده است تمام وقت دفترچه یادداشتی به همراه داشته باشم و هر جا که ایدهای الهام شد، قبل از آنکه قهر کند و یا دود شود، آن را ثبت کنم.
رمان “سو و شمسی“ رو به پایان است و تا چندی دیگر روانهی بازار خواهد شد. یک شاهکار کمتر تکرار شده در تاریخ معاصر، یک کتاب که سراسر تعلیق است و کشمکش. منتقد درون کمتر به دیدنم میآید. اگرچه من میزبان خوبی برایش نبودهام؛ اما همیشه به او احساس دین میکنم، علی الخصوص بابت همه افاضاتی که در تشخیص میان حق و باطل در پروندههایم دارد.
رنجهای زندگی به قوت خود باقی هستند؛ اما در این میان من از خودم راضی هستم؛ چون معتقدم بهترین خودم بودهام. زندگی ادامه دارد و من در دفتر جدید زندگیام خاطرات هیجان انگیز تری برای نوشتن دارم.
آخرین دیدگاهها