آموزش داستان‌نویسی

طوفان، یک‌باره سر می‌گیرد.

مهمان‌دار اعلام می‌کند که در حال کم‌کردن ارتفاع هستیم. کمتر از بیست دقیقه‌ی دیگر می‌رسم. آیینه‌ی کوچک داخل کیفم را بیرون می‌آورم و ظاهرم را کمی مرتب می‌کنم. لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم تا ته‌مانده‌ی رژ به همه‌جای لبم برسد. حرف‌های مازیار داخل ذهنم مرور می‌شود. می‌گفت: «چشمات یه عالمه حرف دارن، انگار بیشتر از خودت حرف می‌زنن.» زل می‌زنم به چشم‌هایم که حسابی برق می‌زنند و بعد پوزخند می‌زنم. به سادگی خودم می‌خندم، از خودم می‌پرسم این همه وسواس برای چیست. طوری رفتار نکن گویی مازیار جلو فرودگاه ایستاده است و انتظار تو را می‌کشد.

هواپیما می‌نشیند. از فرودگاه بیرون می‌آیم و به تاکسی‌های خطی که می‌رسم، دربست می‌گیرم به سمت هتل. چمدانم را داخل اتاق می‌گذارم و کیف دستی‌ام را سبک می‌کنم. جلو آیینه می‌ایستم و ظاهرم را مرتب می‌کنم. شالم را با سنجاق کنار گوشم می‌بندم و مراقبم تا موهای بلند خرمایی‌ام از زیرش بیرون نزند. باید زودتر به حرم برسم، تا غروب بیشتر وقت ندارم. از تاکسی پیاده می‌شوم و قدم‌هایم را بلند و سریع به سمت حرم برمی‌دارم. سی-چهل متری حرم که می‌رسم، تلفنم را بیرون می‌آورم، اولین عکس را می‌گیرم و بلافاصله در اینستاگرام به اشتراک می‌گذارم. آن‌قدر عجله دارم که بازرسی بدنی کلافه‌ام می‌کند و مدام زیر لب نچ‌ونوچ می‌کنم. از اولین خادم آدرس سقاخانه‌ی اسماعیل طلا را می‌گیرم و به سمت صحن انقلاب راه می‌افتم. باید جایی را برای نشستن انتخاب کنم که مازیار هم راحت بتواند پیدایش کند.

نزدیک اذان ظهر است. روی یکی از قالی‌های قرمز روبروی صحن می‌نشینم و گوشی‌ام را بیرون می‌آورم. قسمت بازدید وضعیت را باز می‌کنم، هنوز مازیار آن را ندیده است. صف نماز جماعت بسته می‌شود. زن جوانی کنار دستم نشسته و روسری ساتن مشکی‌اش را تا گوشه‌ی ابرویش پایین کشیده است. می‌پرسم آیا مسافر است؟ سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد. قبل از نیت کردن بار دیگر صفحه‌ی گوشی‌ام را باز می‌کنم تا ببینم مازیار وضعیتم را دیده است یا نه؟ زنی از پشت سرم می‌گوید: «خانم زودتر نیت کن تا ما هم بتونیم قامت ببندیم.» سراسیمه گوشی را روی کیفم می‌گذارم، طوری که در طول نماز صفحه‌اش را ببینم تا اگر مازیار وضعیتم را باز کرد متوجه شوم. نیت می‌کنم و منتظر می‌مانم تا امام جماعت سر حوصله حمد و سوره‌اش را بخواند. از کنارچشمم زن جوان را نگاه می‌کنم تا هرکاری می‌کند انجام دهم و نمازم را اشتباه نخوانم. موقع سجده گوش‌هایم را کمی تیزتر می‌کنم تا اگر صدای گوشی‌ام بلند شد بشنوم.زن جوان بین رکعت دوم و سوم سلام  می‌دهد، این را از تکان دادن سرش میفهمم. همان‌کار را می‌کنم. نماز تمام می‌شود، با یک دستم گوشی‌ام را بر‌می‌دارم و با دست دیگر تسبیح. چندبار صفحه را بالا و پایین می‌کنم. سی‌ونه نفر وضعیتم را دیده‌اند و هیچ کدام از آن‌ها مازیار نیست. تسبیح به آخر می‌رسد و من تمام دور تسبیح را ذکر الله اکبر گفتهام. تسبیح و گوشی را کنار می‌گذارم. نماز عصر هم تمام می‌شود و من بازهم کل تسبیح را با ذکر الله اکبر تمام کرده‌ام. یادم نمی‌آید ذکر دوم سبحان‌الله است یا الحمدلله. زن جوان دستش را به طرفم دراز می‌کند و می‌گوید: «قبول باشه خواهرم.»

-ممنونم.

تبسم روی صورت زن به دلم می‌نشیند و جسارت این را پیدا می‌کنم تا بپرسم ذکر دوم کدام  است. مادرم اگر بود حسابی سرزنشم می‌کرد.

خورشید از بالای صحن می‌تابد. کمی احساس تشنگی می‌کنم. سمت سقاخانه می‌روم و یکی از کاسه‌های برنجی حکاکی شده را سمت دهانم می‌برم. آب، خیلی خنک نیست، اما بهم می‌چسبد. یادم به حرف مادرم می‌‌افتد که می‌گفت هربار حاجت خیلی بزرگی داشتم یکی از این کاسه‌ها را گرو بردارم و نذر کنم که اگر امامحاجت‌روا شدم چندتایی بخرم  و با آن کاسه‌ی امانتی به سقاخانه برگردانم. دورم شلوغ است و خجالت می‌کشم کاسه را داخل کیفم بگذارم. سمت قالی‌ها برمی‌گردم که می‌بینم خادم‌ها یکی‌یکی آن‌ها را لوله می‌کنند و می‌گویند برای نشستن باید سمت زیرزمین رفت. آن‌جا آنتن خطم می‌پرد. نمی‌توانم آن‌جا بروم. من این همه راه آمده‌ام تا مازیار را ببینم. وقتی ببیند آمده‌ام مشهد و میهمان شهرشان شده‌ام، حتمن یک تُک پا می‌آید و بالاخره او رامی‌بینم. بار دیگر صفحه‌ی گوشی‌ام را باز می‌کنم، مازیار وضعیت من را دیده است. به گنبد طلایی حرم نگاه  و زیر لب خدا را شکر می‌کنم. دوباره به سمت سقاخانه می‌روم و سعی می‌کنم بدون اینکه کسی متوجه شود یکی از کاسه‌ها را داخل کیفم بگذارم. دوباره رو به گنبد می‌کنم، سرم را به نشانه‌ی احترام پایین می‌آورم و زیر لب می‌گویم: «آقا جان من دزد نیستما. خودتم می‌دونی. اینو امانت برداشتم. بخدا حاجتمو بدی ده‌تاشو می‌خرم با همین یکی برمی‌گردونم. تورو خدا یه‌کاری کن مازیار هم دلش هوامو کنه و امروز همدیگرو ببینیم»

گوشی تلفن کف دستم عرق کرده است. می‌ترسم آن را داخل کیفم بگذارم و صدایش را نشنوم. هیچ صدایی از آن بلند نمی‌شود؛ بی‌اختیار هر چند ثانیه، یک‌بار صفحه‌اش را روشن می‌کنم. خبری از مازیار نیست. به خودم دلداری می‌دهم. یک مرد سی‌وپنج ساله دیگر مثل این جوان‌های کم‌سن و سال هیجان‌زده نمی‌شود. به این فکر می‌کنم که روزهای بعد از سفرهم وقتی به او پیام می‌دادم کلی طول می‌کشید تا بالاخره جوابم را بدهد. مهم این است که او هم من را دوست دارد.. همه‌ی آدم‌ها که به یک شکل محبت‌شان را بروز نمی‌دهند. وقتی کنار ساحل ایستاده بودیم نگاهم کرد و لبخند زد. بعد هم گفت: «روز اول وقتی توی فرودگاه امام دیدمت که می‌خواستی چمدونت رو زیر دستگاه بذاری و زورت نمی‌رسید، خیلی به نظرم بامزه اومدی.» یا وقتی توی ساحل ببک  گفت چه لباس سرخ قشنگی پوشیدم. باز صفحه‌ی گوشی‌ام را روشن می‌کنم. هیچ خبری نیست. ناگهان یادم می‌آید زیر وضعیتم چیزی ننوشته‌ام. شاید متوجه نشده است من امروز به مشهد آمده‌ام. یک عکس دیگر از گنبد می‌گیرم و این‌بار زیرش تاریخ امروز را می‌نویسم.

عکس را به اشتراک می‌گذارم و زیر سایه‌ی یکی از دیوارهای روبروی سقاخانه می‌نشینم. کمی گرسنه‌ام. ساندویچ نان‌وپنیرم را بیرون می‌آورم و یک گاز کوچک از کنارش می‌گیرم. فلاکس کوچک داخل کیفم را بیرون می‌آورم، چای ماسالا هنوز هم گرم است. یادم به روز دوم سفر می‌افتد، وقتی مازیار قهوه تعارف کرد و گفتم به معده‌ام نمی‌سازد و ترجیح می‌دادم چای ماسالا یا چای کرک باشد. لبخندی زد و گفت: «شرمنده خانم خانما، عذر تقصیر بانو.»

وقتی قصه‌ی زندگی‌اش را برایم تعریف کرد، مطمین شدم دوستم دارد. هرجایی که در سفر فرصت می‌شد، ریزبه‌ریز خاطراتش را می‌گفت. نحوه‌ی آشنایی‌اش با همسرش، خاطرات خوشی که با هم داشتند، لحظه‌ای که به زنش شک کرده بود، وقتی مچ او را گرفته و ته‌ قضیه را به کمک شنود و جی‌پی‌اس درآورده بود.

آلبوم عکس‌های‌ گوشی‌ام را باز می‌کنم، همه‌ی عکس‌های سفر ترکیه را داخل یک پوشه‌ی جداگانه گذاشته‌ام. از عکس‌های ابتدایی شروع می‌کنم، داخل فرودگاه امام، هواپیمایی امارات، عکس‌های هتل، کنار ساحل. وقتی توی تراس رستوران  همدیگر را اتفاقی دیدیم، گفت: «من سفر زیاد رفتم، آدم زیاد دیدم؛ ولی هم‌سفر مثل تو خیلی کم. صبور، مهربون، بی‌حاشیه و خوش‌خنده.» لبخند زدم و پشت چشم‌هایم را نازک کردم، او هم خندید. چندباری تلاش کردم تا فرصتی فراهم شود و من هم بتوانم از زندگی‌ام برایش بگویم. اینکه من هم طعم خیانت را چشیده بودم. سعید، عشق دوران نوجوانی‌ام خیلی زود احساس دلزدگی کرد و چند ماه بعد از ازدواجمان فهمیدم که سرو گوشش می‌جنبد. وقتی موضوع را برای مادرم تعریف کردم، گفت: «از بس بی‌عرضه‌ای، با چنگ و دندون زندگی‌ات رو نگه‌دار، حواست به زندگیت باشه تا قاپ مردت رو ندزدن.» وقتی هم طلاق گرفتم، گفت که من  نتوانستم برای زندگی‌ام بجنگم. از نظر مادرم همیشه من مقصر بودم، همه‌ی کارها را اشتباه انجام می‌دادم.  امروز اگر او را ببینم، قصه را مفصل برایش خواهم گفت.

احساس می‌کنم پاهایم بی‌حس شده است. آرام راستشان می‌کنم. مورمور می‌شوند. هیچ خبری از مازیار نیست. ساعت را نگاه می‌کنم. نزدیک به سه است. کمی احساس دل‌پیچه می‌کنم. ساعت هشت باید فرودگاه باشم. بلند می‌شوم و سعی می‌کنم خادمی را پیدا کنم و آدرس سرویس بهداشتی را بپرسم. میان جمعیت نگاه می‌کنم. مردی با تی‌شرت گلبهی از دور به طرفم میآید، درست شبیه همان لباسی که مازیار روز اول در فرودگاه امام پوشیده بود. قامت استخوانی و لاغری دارد. پوست سبزه، صورت کشیده و چانه‌ی تیزش شبیه به مازیار است. چشم‌هایم را منقبض می‌کنم و به سمتش می‌روم. به فاصله‌ی پنج متری که می‌رسم، متوجه می‌شوم اشتباه دیده‌ام.

از یک خادم آدرس سرویس بهداششتی را می‌پرسم. می‌گوید از در سمت راست بیرون بروم، بعد به چپبپیچم.

به سمت در راه می‌افتم. به ذهنم می‌رسد اگر مازیار در این فاصله بیاید و من را نبیند، حسابی بد می‌شود. سرم را می‌چرخانم. زن جوان توی صف نماز جماعت را می‌بینم. زیر سایه‌ی دیوار نشسته است و دعا می‌خواند. به محض اینکه من را می‌بیند لبخند می‌زند.

-خانم یه زحمت براتون داشتم.

-جان دلم؟

-من باید برم دستشویی، امکان داره یه نفر بیاد کنار سقاخونه دنبالم بگرده.

زن جوان نگاهم می‌کند، لبخند می‌زند. منتظر می‌ماند تا صحبتم را تمام کنم.

-قد بلنده، یکم لاغر، موهای لخت و‌کوتاه داره.

گوشه‌ی لبم را می‌جوم و بعد می‌گویم:  «نامزدمه، اگر اون رو دیدین اینجا دنبالم می‌گرده، بهش بگید من خیلی زود میام.» زن هنوز هم لبخند می‌زند و به نشانه‌ی تایید سرش را تکان می‌دهد.

 راه می‌افتم و باز هم نگاهم را بین جمعیت می‌چرخانم. شاید مازیارخجالت کشیده است پیام دهد یا تلفن کند. شاید تا حرم آمده باشد تا اتفاقی یکدیگر را ببینیم. به نظرم همه شبیه او هستند. مدام یکی را با او اشتباه می‌گیرم. بین جمعیت می‌چرخم. در سمت راست را گم کرده‌ام. مجبور می‌شوم دوباره آدرس را بپرسم. به سرویس بهداشتی که می‌رسم دل‌پیچه‌ام بیشتر شده است. به صورتم آب می‌پاشم و چند ثانیه صورتم را بالای روشویی نگه می‌دارم. چیزی درون معده‌ام می‌جوشد و تا مرز گلویم بالا می‌آید. سیاهی خط چشمم زیر چشم‌هایم آمده  و رژم اطراف لبم پخش شده است. پنبه را به تونر آغشته می‌کنم و روی صورتم می‌کشم.

وقتی برمی‌گردم زن هنوز هم مشغول دعا خواندن است. با خودم فکر می‌کنم کاش به او نسپرده بودم، او که کلا سرش توی کتاب دعاست. نکند مازیار آمده باشد و او نفهمیده است. کنارش می‌نشینم. قبل از اینکه چیزی بپرسم خودش شروع می‌کند: « کسی نیومد، مدام بین دعا سرمو بالا کردم، تا اگر اومد ببینمش، ولی کسی نیومد.»

به زن خیره می‌شوم، کمی احساس دل‌پیچه دارم.

-بهش پیام بده، بدونه دقیق کجا نشستی.

هنوز نگاهم خیره به زن است.

-نگران نباش، اطراف حرم همیشه ترافیکه، شاید تو ترافیک مونده.

کمی چشم‌هایم خیس می‌شود، سریع نگاهم را می‌چرخانم تا زن متوجه نشود. دوباره نگاهش می‌کنم، باز دعا می‌خواند.

-دعای چی می‌خونید؟

-جامعه کبیره.

-خوبه؟

– متوجه سوالتون نشدم. یعنی چی خوبه؟

-منظورم اینه که برای حاجت گرفتن خوبه؟

– دعا برای اینه که احساس کنیم به خدا نزدیکتر می‌شیم.

-آره می‌دونم. ولی خوب می‌گم وقتی نزدیک شدیم، حاجتمون رو هم می‌گیریم؟

-خدا هر وقت صلاح بدونه حاجتمون رو‌می‌ده. فقط ازش بخواه. اون هیچی از زیر دستش در نمی‌ره. به خودش توکل کن.

سرم را می‌چرخانم و دنبال کتاب دعا می‌گردم. چندتایی داخل قفسه باقی مانده است. یکی را برمی‌دارم، بر می‌گردم و کنار زن جوان می‌نشینم. دعای توسل، دعای اول کتاب است. به زن جوان نگاه می‌کنم: 

-می‌گم دعای توسل بهتره یا همونی که شما گفتید، اسمش چی بود؟

-جامعه کبیره.

-آره همون.

-برا حاجت؟

-آره دیگه.

-همه‌اش خوبه. هر کدوم رو‌که حس بهتری بهت می‌ده بخون.

قبل‌ترها گاهی در مجالس روضه‌ی زنانه کنار دست مادرم دعای توسل خوانده بودم. یک صفحه از دعا را می‌توانم. دوباره صفحه‌ی گوشی‌ام را روشن می‌کنم. از مازیار خبری نیست. نباید عجله کنم. باید اول دعا را تمام کنم، بعد در حالت سجده، از ته قلبم حاجتم را بخواهم. صفحه‌ی آخر دعاست. باز هم گوشی را نگاه می‌کنم. خبری نیست. کتاب دعا را می‌بندم. زن جوان دست هایش را به سمت آسمان گرفته است و دانه‌های تسبیح را یکی یکی می‌اندازد. صبر می‌کنم کارش تمام شود. وقتی دست هایش را پایین می‌آورد، کل صورتش خیس است و اشک از زیر چانه‌اش چکه می‌کند.

-قبول باشه.

-از شما هم قبول باشه خواهرم.

-می‌گم عیبی نداره یه سوال بپرسم؟

-نه عزیزجان. خداکنه بتونم جواب بدم.

-می‌گم چرا بعضی وقتا خدا حاجت آدمو نمیده؟

-دلیل زیاد می‌تونه داشته باشه، گاهی مصلحت نیست. یا مثلن گاهی ما خودمون هیچ تلاشی برای خواسته‌مون نمی‌کنیم.

حرف زن مثل پتک توی سرم می‌خورد. راست می‌گوید. آمدنم به تنهایی کافی نیست. باید خودم به مازیار پیام دهم و یک جوری حالی‌اش کنم دلم می‌خواهد او را ببینم.

صفحه‌ی گوشی‌ام را روشن می‌کنم.

می‌نویسم: «خوبی؟» پاکش می‌کنم. دوباره می‌نویسم و ارسال می‌کنم. یک ساعتی گذشته است و مازیار جواب نمی‌دهد.

دوباره پیام می‌دهم: «کاش بتونم ببینمت.» قبل از اینکه گزینه‌ی ارسال را بزنم، به گنبد طلا خیره می‌شوم‌‌ که حالا  روی نصف آن سایه افتاده است. پیام را ارسال نمی‌کنم. کمی احساس دل‌پیچه دارم. به سمت سرویس بهداشتی راه می‌افتم. زن جوان چند دقیقه پیش خداحافظی کرد و رفت. روی صندلی سنگی کنار دستشویی می‌نشینم، کمی لرزم می‌گیرد. سمت آیینه می‌روم. خبری از مازیار نیست.هیچ وقت نبود. به محض اینکه سفر تمام شد، هیجانش خوابید. انگار نه انگار روز آخر به بهانه‌ی خداحافظی داخل اتاقم آمده و اجازه گرفته بود لبهایم راببوسد. یعنی یادش نمی‌آید آن لحظه‌ای که کنارم دراز کشیده بود و دستش را لای موهایم می‌چرخاند، گفت دلش می‌خواهد همیشه با هم باشیم. رژ بنفش متالیکم را بیرون می‌آورم و روی لب‌هایم می‌کشم. هنوز در آن را نبسته‌ام که پشیمان می‌شوم و با پشت دستم لبم را پاک می‌کنم.  من و مازیار هیچ‌ربطی به هم نداشتیم. او تحصیلات دانشگاهی داشت، سالی چندتا سفر خارجی می‌رفت. از چهره‌ی خودم داخل آیینه خجالت می‌کشم. شالم را جلوتر می‌آورم و بیرون می‌روم. صفحه‌ی گوشی‌ام را روشن می‌کنم. ساعت نزدیک به هفت است. نور کم‌جان و نارنجی خورشید گوشه‌ی صحن افتاده است. صدای مناجات می‌آید. بغض کرده‌ام و لب‌هایم را به هم جمع می‌کنم. نگاهم را به زمین می‌دوزم. مازیار نمی‌آید.

کم‌کم غروب می‌شود. صدای مناجات بلند‌تر شده است. بغضم بی‌اختیار می‌ترکد و گوشه‌ی صحن زانو می‌زنم. اشک صورتم را خیس می‌کند. مازیار من را دوست ندارد، هیچ وقت نداشت. هیچ کس من را دوست نداشت. یادم به حرف‌های مادرم می‌افتد، همیشه می‌گفت: «تو و داداشت به اون بابای بی‌بخارتون رفتین، هیشکی عمرش رو پای شماها تلف نمی‌کنه، جز من که مجبور شدم پاسوز شماها شم. آخرشم هیچی به هیچی، این از تو که فکر کردی شوهر کنی تا شاهزاده بیاد و خوشبختت کنه، اونم از داداشت، که دم و دقیقه نشئه می‌کنه.»مادرم هیچ‌گاه نفهمید مصطفی با همان نشئگی‌های ‌وقت‌وبی‌وقتش از آن خانه‌ی سرد و بی‌روح فرار کرد.

بعد از طلاق تصمیم گرفتم باقی عمرم را برای دل خودم زندگی کنم. با مسافرت رفتن شروع کردم و در اولین سفر مازیار را دیدم. توجه‌ای به او نداشتم، او بود که به من نزدیک شد، گفت دلش می‌خواهد از من بیشتر بداند. با خودم فکر کردم این‌بار فرق می‌کند. مازیار من را دوست دارد. فکر کردم به خاطر دوری مسافت سراغی از من نمی‌گیرد؛ گمان کردم اگر تا این‌جا بیایم دیگر بهانه‌ای برای نیامدن نخواهد داشت. اشک از زیر چانه‌ام چکه می‌کند، مردم از کنارم رد می‌شوند و التماس دعا می‌گویند. به هق‌هق می‌افتم. تلفنم را بیرون می‌آورم و وضعیتم را حذف می‌کنم، سراغ پوشه‌ی عکس‌ها می‌روم و همه را پاک می‌کنم. نیم ساعت مانده به هشت است. از کنار سقاخانه رد می‌شوم، دستم را داخل کیفم می‌برم. چند نفری می‌بینند که کاسه را از داخل کیفم بیرون می‌آورم. بی‌اعتنا به آن‌ها، کاسه را سر جایش می‌گذارم. دیگر حاجتم را نمی‌خواهم. به سمت در خروجی راه می‌افتم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

13 پاسخ

  1. و سوال همیشگی که دوست داشتن یا دوست داشته شدن ؟
    و پاسخهایی که هر روز ممکنه جابجا بشن .
    و اینکه هیچوقت معنی برای دل خودم زندگی کنک رو نفهمیدم. آخرش بخاطر همین دل ممکنه بازم کسیو دوست داشته باشیم با اینکه حس تنفر داریم از همه شون

      1. خانم علیزاده عزیز بسیار لذت بردم از داستانتون. شخصیت داستان و طوری که شما اون شخصیت رو دراورده بودید و تلاشش برام قشنگ بود. اول با خودم گفتم بهتر بود واضح تر حرف دلشو میزد. اما کاری که باید میکرد و کرد🧡

  2. واقعن همیشه عالی می‌نویسید؛ موقع خوندن همیشه استرس بعدش را دارم که بعدش چی می‌شه قرای همین لحظه‌ای چشم از متن بر نمی‌دارم. درود به قلم توانمندتون🌻

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *