بارها دیگران این سوال را از من پرسیدهاند، نه اینکه من آدم مهمی باشم، برای اینکه احتمالن آنها نمیتوانند پارادوکسها و تصمیمهای عجیب و غریب زندگی من را درک کنند. حق هم دارند. ابتدای راه من هم مثل همهی همسن و سالانم، درس خواندم، دانشگاه رفتم، ازدواج کردم، بچهدار شدم و سرکار رفتم. همان منحنی صعودی یکسان که جامعه به عنوان مسیر سعادت برای فرزندانش تعریف میکند و قریب به اتفاق بدون چون و چرا، از آن پیروی میکنند. سال نود و پنج بود. محمد صالح به دنیا آمد. خودم را روی نوک قلهی سعادت و خوشبختی میدیدم. با خودم میگفتم مگر آدمها از زندگی چه میخواهند؟
شغل، درآمد، خانه، ماشین، سفرهای خوب، ازدواج کردن و بچهدار شدن. همه را داشتم. به همهی آنها رسیده بودم. یک دختر بیست و شش ساله که برای همهی آرزوهایش جنگیده و بیشتر از لیاقتش نصیبش شده بود. سه ماه گذشت و متوجه شدم محمد صالح از لحاظ حرکتی مانند بقیهی بچههای چندماهه نیست. در اولین معاینات مشخص شد او بیمار است و ظرف یک ماه اولین و مهمترین ستون کاخ خوشبختیام لرزید. حالا من یک فرزند بیمار داشتم و احتمالن در نظر اطرافیانم یک موجود رقتانگیزبودم که همهی دستاوردهایش دیگر مفت هم نمیارزید. آدم بچهاش مریضی لاعلاج داشته باشد، دیگر مهم نیست شغل دهنپرکنی مثل قضاوت داشته باشد و یا ماشین زیر پایش یک امویام نیم شاسی مشکی باشد. آدمها حاضرند کل داراییشان را بدهند؛ اما تن سالم داشته باشند. همهی دار و ندارشان را ببازند، اما عزیزانشان کنار آنها نفس بکشند. من هم حاضر بودم. گاهی لابلای درددلهایم از خدا میخواستم، هر آنچه دارم را بگیرد، فقط محمد صالح را به من برگرداند.
یک سال گذشت، هرآنچه طب نوین و طب سنتی یا اسلامی تجویز کرده بودند را انجام دادم. به آنچه اعتقاد داشتم و نداشتم عمل کردم. هر دری را که دیدم کوبیدم، هر نذری که میشد، کردم، هیچ کدام افاقه نکرد. سرنوشت با تمام توانش روبرویم ایستاده بود و نمیگذاشت از لای دستوپاهایش بگریزم. وادارم میکرد چشمهایم را باز کنم و رقص تقدیر را در زندگیام ببینم.
محمد صالح وقتی فقط یک سال داشت، دقیقن در سالروز تولدش فوت کرد. وقتی تن نود سانتی سرد و بیجانش را توی قبر میگذاشتند، زندگی را دیدم، که بالای ویرانهی کاخ آرزوهایم ایستاده بود و به آرامی لبخند میزد. کمی از خاک کنار قبرش را لای دستهایم مشت کردم، خاک ذره ذره از کنار مشتم خالی میشد و بارها از خودم پرسیدم:
«زندگی همین بود؟»
وقتی ویرانهی کاخ آرزوهایم را دیدم، شک کردم. به همه چیز. به خداوند، جهان هستی، به خودم، ارزشها، اهداف و رویاهایم. نمیدانستم آنچه روی دوشم سنگینی میکند، غم فقدان فرزند است یا حسرت تباه شدن عمرم، به خاطر پیمودن مسیر اشتباه، مسیری که متعلق به من نبود، مطابق با قانونهای من نبود. احساس میکردم کسی دکمهی توقف را در زندگیام فشار داده است و هیچ چیز پیش نمیرود.
روزهایم در اندوه و ناباوری سپری میشد. بارها و بارها با خودم میاندیشیدم که راه درست کدام است، اصلن تکلیف من با این زندگی چیست؟ قرار است بقیهی زندگیام چطور پیش رود؟
خیلی طول کشید، شاید خیلی روزها را از دست دادم؛ اما.فهمیدم که بارزترین ویژگی دنیا بیاعتبار بودنش است، درک کردم که جهان هستی هیچ تضمینی برای هیچچیز به آدمی نمیدهد، داشتهها ممکن است میهمان یکی دو روزت باشند، ممکن است دست تقدیر هزاران بار دیگر غافلگیرت کند؛ پس اساسیترین و حیاتیترین تصمیم زندگیام را گرفتم. خلاصهاش همان جملهی نیچه است: «بهتمامی بِزی و به هنگام بمیر.»
فهمیدم که مهمترین رسالت زندگیام این است که شهامت زندگی کردن داشته باشم؛ بدیهی است منظورم الزاما زنده ماندن و حفظ غریزهی بقا نیست. تصمیم گرفتم تمامقد بایستم و به اندازهی حق خودم زندگی کنم. حتی اگر همهی سهمم از زندگی نوشیدن یک فنجان قهوه به همراه یک برش کیک شکلاتی، حین خواندن کتاب محبوبم باشد.
فهمیدم برای ایجاد مقدمات زندگی مطابق با قانونهای خودم، اولین راه پاکسازی است؛ پس هرآنچه متعلق به من نبود را حذف کردم. از شغل قضاوت استعفا دادم. پروانهی وکالت گرفتم تا با ابتکار عمل بهتر و وقت آزادتری بتوانم به علاقهمندیهایم بپردازم. هنر را انتخاب کردم، میدانستم که هنر شاهراه تغذیهی روح و فرار از روزمرگی است. نقاشی، خطاطی، موسیقی و در نهایت هم نوشتن.
در ابتدای مسیر نوشتن، مثل کسی بودم که از یک برهوت خشک برایش دری باز میکنند به داخل جنگلهای سبز استوایی. صدای پرندگان، رطوبت هوا، شبنمهای نشسته روی گلبرگ گلها، همه و همه ذوقزدهام میکرد، کمی که گذشت، فهمیدم نوشتن تنها چیزی است که از زندکی میخواهم. تنها کاری که بلدم انجامش دهم، به سبک خودم. جایی که میتوانستم باور کنم «من هستم.»
دنیای نوشتن تنها دنیایی است که همه چیزش به اختیار خودم است و دیگر نگران این نیستم که کمان سرنوشت کجایش را نشانه خواهد گرفت، دست تقدیر از جهان داستانهای من کوتاه است. دوران نوجوانیام یک سریال از تلوزیون پخش میشد که چند بچهی وروجک از در کمد دیواری اتاقشان وارد یک جنگل میشدند و آنجا به کمک یک شیر به نام اصلان میرفتند. جهان داستان برای من مثل همان جنگل پشت کمد دیواری است. دلم از تمام دنیا که میگیرد، کلافه که میشوم، برای فرار از روزمرگیها، وارد جهان نوشتن میشوم. آنجا خودم را مرور میکنم، جهانم را رصد میکنم، مشاهدهگر میشوم، خودم را بازمییابم، درمان میکنم و بعد پر قدرت بهجهان واقعی برمیگردم؛ چون تنها یک هدف دارم و آن هم تمام و کمال زندگی کردن است. من مینویسم، چون گمان میکنم تنها کاری است که قادر به انجام دادنش هستم
32 پاسخ
فاطمه جان عزیزدلم… از خواندنش بخاطر پر کشیدن محمدصالح خیلی غضه دار شدم اشکی هم از دیده ام روان شد مثل اسم قشنگش پاک و فرشته وار رفت به زندگی پس از این زندگی دنیوی.
خوشحال شدم که دست روی زانوهاش گذاشتی و دوباره سرپا و سربلند و محبوب شدی. خدا بهتون صبر و تحمل بده و همیشه برات آرزوی شادی سلامتی دل خوش و هرچه آرزوهای زیباست نثار زندگی پر برکت کنه.خدا بهترین ها رو نصیبتون کنه عزیزم…فدای تو دختر گلم
رقیه جان خدا عزیزان شما رو نگهداره.
چقققدر زیبا بود و چقدر قشنگ از رنج، گنج ساختی فاطمه جان…
ممنونم رقیهی نازنین
فاطمه جانم. رعشهای که از خوندن مشکل محمدصالح به جونم نشسته، همچنان با منه. حالا میفهمم اون عمق و استواریِ توی چشمهای قشنگت از کجاها سرچشمه گرفته. تو قندِ مکرری و تمام تلخیها رو هم با شیرینزبونیهات شیرینکام میکنی میشه گفت این یکی از بهترین روزمههای نویسندگی بود که خوندمش. دوستت دارم کمپ گُلُم.
صبای عزیزم مرسی از بودنت و تمام حس خوبی که به همهی ما میدی.
شما را میتوان یک الگو دانست؛ به موفقیت رسیدید، شکست را پشت سر گذاشتید و مسیر خودتون را در زندگی برای خودتون تغییر دادید و مسیر جدیدی را انتخاب کردید.
امیدوارم هر روز بهتر و موفقتر از دیروزِ خودتون بشید.
اما من چرا مینویسم؟
بهنظر من نوشتن، تفکرات و عقاید ما را به ثبت میرساند و با ثبت کردن، میتوانم خودم را در جهان هستی ببینم، همانطور که شما هم در متن اشاره کردید؛ مینویسم پس هستم.
شما را میتوان یک الگو دانست؛ به موفقیت رسیدید، شکست را پشت سر گذاشتید و مسیر خودتون را در زندگی برای خودتون تغییر دادید و مسیر جدیدی را انتخاب کردید.
امیدوارم هر روز بهتر و موفقتر از دیروزِ خودتون بشید.
اما من چرا مینویسم؟
بهنظر من نوشتن، تفکرات و عقاید ما را به ثبت میرساند و با ثبت کردن، میتوانم خودم را در جهان هستی ببینم، همانطور که شما هم در متن اشاره کردید؛ مینویسم پس هستم.🌻
ممنونم از شما جناب صادقی
فاطمه جان از کلیشه درآمدن شجاعت میخواد،موفق باشی،قلمت مانا
ممنونم سارای عزیز و دوست داشتنی
فاطمه بانوی عزیز
درگیر و دار یک نگرانی بزرگ متنت رو خوندم. یک لحظه حس کردم چقدر غصه ی من در برابر دردی که تجربه کردی و شهامتی که به خرج دادی کوچک شد. چقدر خوب که داستان استقامتت برای آغاز دوباره انگیزه ی دیگران می شود. همیشه پر توان و ایستاده بر اوج💕💕💕
ریحانه جانم سپاس از حسن نظرت.
بهامید رشد روحی همهی ما
فاطمه جونم نور بود توی تموم کلمات و واژههایت. چقدر دوست داشتم که تمام قد ایستادهای تابه اندازهی حق خودت زندهگی کنی و این یعنی خوشبختی که تو با قلم زیبایت دیدهایش.
نویسندهای که بوی امید میدهد❤️
فدای تو عاطفهی نازنینم
آنچه از دل برآید لاجرم بر دل هم نشیند
هم درد رو به خوبی بیان کردی و هم دوا را
قلمت نویسا دوست عزیزم
راه موفقیتت هموار💚
محبوبهی نازنین ممنونم از لطف تو.
خانم علیزاده، بزرگی میگفت: مشکلات اگر تو را نکشند، قویترت میکنند… شما به معنای واقعی مصداق بارز این جمله اید، رنج کشیدی… مقاومت کردی….رشد کردی و اکنون استوارتر از همیشه در مسیر دلخواهت ایستاده ای.
به امید روزهای شاد برای شما
مانا و پایدار بمانید
دوست عزیزسپاس از حسننظر و توجه شما
انسانی به نام محمد صالح مامور شد به زندگی شما بیاد تا راهتون رو به شما نشون بده و بره.
شما بی نظیر هستید.
ممنونم از حسن نظرت شهره جانم، خودم هم محمد صالح رو یک پیامبر میدونم برای خودم.
خیلی زیبا نوشتین. پیدا کردن معنای برای زندگی بالاترین هدف هر انسان است. انسان بدون معنا و بدون انجام کاری که برایش به این دنیا آمده چه کسی است؟ خوشحالم که وقتی در اوج به حضیض زندگی فرود آمدید پر از معنی و عشق و استوارتر از قبل آغاز کردید. نوشته شعر مانندتان مرا هم محظوظ کرد. امیدوارم که همواره بنویسید و در این مسیر چراغ راه باشید.
صدیقهی نازنین ممنونم از لطف بیکران شما، خوشحالم کنار شما هستم.🌺
فاطمه جانم بابت فرشته کوچولوتون خیلی متاسف شدم.خدا رو شکر که دوباره تونستید سرپا بشیدو از رنجهاتون عبور کنید.احسنت به شما بانوی صبور وفرهیخته.
ممنونم از حسن نظرت معصومه جان.
خانم علیزاده عزیز، من شما را از مدرسه نویسندگی و وبینارهای فروش شناختم. شناخت که چه عرض کنم. آشنا شدم. به اینجا آمدم تا بیشتر با شما و قلمتان آشنایی برقرار کنم. وقتی این جا آمدم متن را یک نفس و با اشتیاق خواندم. آدمهایی که زندگی را بلدند، همیشه غبطهبرانگیز و جذابند.
میتوانم بگویم خوشوقت و خوشحالم از آشنایی با شما خانم نویسنده.
سلام اعظم جان عزیزم، برای من باعث افتخاره که من رو خواندی، ممنونم از حسن نظرت، شما خودت رو در من میبینی، به امید یه دوستی ماندگار.
واو. فوق العاده بود
ممنونم عاطی خودم
چقد قشنگ توصیف کرده بودین…
لذت بردم
تحسین میکنم استقامتتونو
ممنونم از شما دوست خوبم.
پرنده رفتنی است پرواز را بخاطر بسپار