روزها از پی هم گذشت و من منتظر ابلاغ دادنامهای بودم که به نفع موکل من صادر شده است. به جای دادنامه، ابلاغیهی وقت رسیدگی به دستم رسید و نشان میداد جلسه رسیدگی تجدید شده است. وکلای محمود خطر یک گواهی به دادگاه ارائه دادند که در آن تصریح شده بود محمود خطر در پانزدهم دی ماه سال پنجاه و چهار در یکی از بیمارستانهای قدیمی شهر متولد شده است. همهی کاسه و کوزه هایم درهم شکست. اگر این گواهی درست از آب در میآمد، هر آنچه رشته بودم، پنبه میشد. استدلالهایم باد هوا بود و دعوی به نفع محمود خطر ثابت میشد. بیخود نبود که به دفترم آمده و این چنین بی محابا تهدیدم کرده بود. او از برگ برندهاش اطلاع کامل داشت.
منتقد درون، من و الههی را ایده شماتت میکرد که: «بیا! حالا تحویل بگیر. حالا هی برو بشین با این مستر فریبکار برهی بریون کوفت کن.»
چند روز به جلسه رسیدگی مانده بود که مستر معین مستاصل وارد اتاقم شد. خشم در نگاهش موج میزند.صفحه گوشی همراهاش را روشن و انبوهی از پیامهای کوتاه را نشانم داد و همزمان چند ناسزای مودبانه را نثار ارواح مرده و زندهی محمود خطر کرد. محمود خطر قبول زحمت کرده و مستر معین را تهدید کرده بود که اگر دست از انکار برندارد، آبرو برایش نخواهد گذاشت. همه جا اعلام خواهد کرد که او مادرش را فریب داده و از سادگی او سوء استفاده کرده است. ادعا کرده بود که از سوابق روابط آزاد و عیاشیهای مستر معین اطلاع دارد. یک اشارهای هم به سخن عارف جلیل القدر گمنامی کرده بود که واقعا مرا تحت تاثیر قرار داد، علی الخصوص اینکه آن عارف حسابی بیاعصاب بود و صراحت کلام عجیبی داشت. آن سخن گران مایه این چنین بود: «مردی که در آغوش هر بزغالهای خوابیده است، چطور انتظار دارد هم آغوش یک باکرهی عفیف شود.» با خواندش حسابی خندهام گرفت و برای اینکه مستر معین آزرده خاطر نشود، بارها گوشه ی لبم را گزیدم. قضیهی آمدن محمود خطر به دفترم را و اینکه مرا هم تهدید کرده بود برایش بازگو کردم، به او اطمینان دادم که با وکلای محمود خطر تماس خواهم گرفت تا موکل خود را ارشاد کنند، در غیر این صورت مجبور به طرح شکایت توهین، تهدید و مزاحمت خواهیم شد.
پس از آنکه مستر معین اتاقم را ترک کرد، محمود خطر وارد اتاق شد. با دیدنش حسابی جا خوردم. چرا میخواست من را ببیند؟ این بار قصدش چه بود؟ منتظر تعارف من نماند و روی صندلی نشست. کاپشن مشکی پفکی و براقی پوشیده بود، موهای فر و براقش را به پشت شانه و در چهار انگشت هر دو دستش، پنج انگشتر به دست کرده بود. انگشترهایی نگین دار با رکابهای درشت و طراحی شده. رو به من کرد و بی هیچ مقدمهای گفت: «خودت وکیل هستی و میدونی حق الوکاله چقدر زیاده. من تا هَمی جاش هم ماشین زیر پامو فروختم. می بینی بدبختیو؟! باید ماشینتو بوفروشی که به بابات ثابت کنی باباته. چون خودش نمی خواد قبول کنه، چون ترسو و بزدله. حالو من بِری ای حرفا اینجو نیومدم، به بابام بوگو یه خورده پولی به من بده تا من بدم به وکیلم، وقتی ثابت شد بابامه، با هم حساب می کنیم.»
با اطمینان می گویم برای فهمیدن اینکه شوخی می کند یا جدی سخن می گوید، چند دقیقه مکث کردم، جدی بود. او واقعا از آقای بزرگ مهر طلب پول میکرد. ابروانم را در هم کشیدم و گفتم: «تا جایی که من میدانم پدر شما زیر خروارها خاک خوابیده است.»
-اون بابامو نمیگم. پاپا رو میگم.
– از نظر من تا زمانی که رای قطعی دادگاه صادر نشده است، پدر شما همان کسی است که نامش در شناسنامه تان آمده است.
-نه دیگه نشد، اومدی و نسازی، شما وکلا خوب بلدین با مغلطه مردم رو بپیچونید؟
-برای همین است که دو وکیل قدر و کاربلد را برای پرونده تان انتخاب کردهاید.
-اونا فرق دارن، با امثال تو فرق دارن.
-کاملا موافقم. وکلا هم مثل الباقی آدمها با هم فرق دارند. شما هم مِن بعد همه را با یک چوب نرانید. کار ما دفاع از حقوق احتمالی مردم است و بهتر است اجازه دهیم خود مردم ما را قضاوت کنند. الان هم بهتر است اینجا را ترک کنید. من بیش از این قادر نخواهم بود با شما مودبانه حرف بزنم.
محمود خطر از اتاق خارج شد و آب دهانش را گوشهی در اتاقم تف کرد، همزمان صدای جیغ مانند منشیام بلند شد و او را بی ادبی خطاب کرد که انگل جامعه دانست. محمود خطر بی اعتنا از کنار منشی رد شد و او را در اوج خشم تنها گذاشت.
بعد از رفتن او نشستم و بررسی کردم که در خصوص آن گواهی عجیب وغریب، چه خاکی باید به سر بریزم. مطمین بودم که یک جا به تولد محمود خطر در خانه اشاره شده است؛ پس چطورمراتب تولد او را در بیمارستان، آن هم یک سال بعد تایید شده بود. تقاضا کردم پرونده را در اختیارم قرار دهند. همه اوراق را زیر و رو و بالاخره پیدایش کردم. در انتهای دادخواست وکلا اذعان نموده بودند که مادر محمود خطر، یعنی تاج بانو به خاطر حفظ آبرو مسیلهی عقد موقت را پنهان و حتی بچه را در خانه و با کمک قابلهی خانگی به دنیا آورده است. اولین تیر را پرتاب کردم و از وکلای رقیب خواستم تا دلیل این تعارض را توضیح دهند. آنها گفته خود را در دادخواست پس گرفتند و گفتند بچه در بیمارستان به دنیا آمده است.موید آن هم گواهی ارائه شده از بیمارستان بود. تیر دوم را از کمان دفاع رها کردم. از آنها پرسیدم چطور امکان دارد تاج بانو در بیمارستان بستری و زایمان کرده باشد؛ اما شناسنامه به نام زن و مرد دیگری به عنوان والدین محمود مرادی صادر شود. توضیحات قانع کنندهای برای این موضوع نداشتند و مدعی بودند پرسنل بیمارستان را با مبلغ ناچیزی شیرینی راضی کردهاند؛ من اما دست بردار نبودم. احتمال میدادم با یک استعلام دیگر از ثبت احوال، گره ماجرا باز می شود.
تقاضا کردم این بار سوابق صدور شناسنامه به نام محمود خطر استعلام گردد. بار دیگر پرونده مقید به وقت احتیاطی شد و طرفین دعوا منتظر وصول پاسخ استعلام ماندند. پاسخ سه روز بعد واصل و مفاد آن نشان میداد که شناسنامه برای محمود خطر با حضور دو شاهد که گواهی دادهاند طفل در خانه به دنیا آمده و مطابق با بند چهار ماده شانزده قانون ثبت احوال، صادر گردیده است. وکلای محمود خطر که حسابی خیط بار آورده بودند و هیچ توضیحی برای تناقض گوییهایشان نداشتند درخواست دادند تا مستر معین، تاج بانو و محمود خطر برای انجام آزمایش دی ان ای به پزشکی قانونی معرفی شوند. من سعی کردم در این فاصله با خاطری آسوده به ادامه نگارش رمان سو و شمسی بپردازم و منتظر بمانم تا ببینم چطور کاسه و کوزه ی محمود خطر پر مدعا در هم میشکند.
هفتهی بعد من به اتفاق مستر معین راهی پزشکی قانونی شدیم، در کمال تعجب محمود خطر و مادرش برای انجام نمونه برداری حاضر نشدند. با در خواست من، دادگاه به آنها اخطار داد تا در جهت روشن شدن حقیقت همکاری لازم را داشته باشند. سه هفته بعد با حضور هر سه طرف پرونده، نمونه برداری برای انجام آزمایش انجام شد. دو هفته بعد جلسه رسیدگی تجدید و ما برای حضور در آن دعوت شدیم. پاسخ آزمایش به رویت طرفین رسید. با توجه به پانزده منطقه مولکولی شاخص تعیین هویتی از مولکولهای دی ان ای و محاسبهی آماری صورت گرفته، رابطه پدر فرزندی بین آقای معین بزرگ مهر و محمود مرادی به احتمال نود و نه و نه دهم درصد تایید گردید. هنوز هم احساس کرختی آن روز را به یاد دارم که چطور زانوهایم شل شد. منتقد درون این دفعه دست بردار نبود. آگاهی تاج بانو از ماه گرفتگی پشت شانه ی مستر معین و جواب آزمایش جای هیچ شک و شبههای را باقی نمی گذاشت. محمود خطر پسر مستر معین بود. در همین حین محمود خطر با صدای بلند گریه سر داد و مویه کنان گفت که مطمین بوده است معین پدر واقعی اوست. از همان روز اول با دیدن شباهت چشم هایش با مستر معین به دلش برات شده بود که پدرش را پیدا کرده است. به سمت مستر معین خیز برداشت و او را تنگ در آغوش گرفت. مستر معین که کاملا معذب مینمود و لرزش خفیفی در دستانش ریتم گرفته بود، با اکراه دستش را دور شانهی محمود حلقه کرد؛ اما چند ثانیه بعد تقلا کرد خودش را از آغوش محمود خطر جدا کند.
دادگاه ختم رسیدگی را اعلام کرد و من غضبناک جلسه را ترک کردم. وکلای محمود خطر با نگاه سرشار از فتح و تبخترشان مرا تا دم در بدرقه کردند. پیش خود فکر کردم آن پیرمرد مرموز، لوده و خوش گذران مرا هم به سخره گرفته است. خوب یک غلطی کرده پایش بایستد و مسیولیتش را بپذیرد. بنای بد عهدی گذاشته و مادر و پسر را هر دو با هم قربانی خیره سریهایش کرده بود! محمود خطر اگر مستر معین رهایش نکرده بود، احتمالا الان یک پروفسور بود و داشت قرار شام کاریاش در برج میلاد را هماهنگ می کرد. من از همان اول هم می دانستم، همان زمان که چشمهای کناری تاج بانو دلم را لرزاند. بیخود نبود که از علامت ماه گرفتگی اطلاع داشت. مردک مرا هم بازی داد . باعث شد مثل احمقها در راهروهای دادگاه بدو بدو کنم تا بین پدر و پسر جدایی ابدی بیاندازم.
رای دادگاه یک هفته بعد، با همان نتیجهای که احتمالش را میدادم صادر شد. رابطه پدر-فرزندی میان مستر معین و محمود خطر ثابت شده بود و محمود خطر میتوانست شناسنامه جدیدی با نام پدر و مادر واقعیاش بگیرد. قاضی محترم دادگاه در جایی از دادنامه، ضمن برشمردن ادله ی اثبات دعوا به دفاعیات بلاوجه وکیل محترم خوانده اشاره کرده بود. من را میگفت. احساس شرم در خونم تزریق شد و من مسببش را آن پیرمرد پرافادهی زرنگِ نفرت انگیز میدانستم.
فردای آن روز مستر معین وارد اتاقم شد. آرام و با طمانینه روی صندلی روبه رویم نشست. سرسنگین پاسخ سلامش را دادم. سعی کردم حتی المقدور تماس چشمی بینمان بر قرار نشود.
با صدایی گرفته شروع به صحبت کرد و بی اعتنا به من
نگاهش را تابلو بالای سرم دوخت. فکر کردم آمده است تا اقرار کند و ذرهای از عذاب وجدانش کم کند: « بابای خدا بیامرزم، حاج اسدالله خان، تاجر فرش بود. هزار هزار مادیان هم ثروتش رو نمیتونستن حمل کنن، از این سر قصر الدشت تا اون سر همه رو سرش قسم میخوردن. با هزار و یک جور ادا و اصول زن انتخاب کرد، خیرالنساء، واقعا هم بهترینِ زنها بود. طفلک بچش نمی شد، اینقدر بستنش به آب دعا و رفت سیدعلاءالدین حسین تا بالاخره منو نصیبش کردن. تو ناز و نعمت بزرگ شدم. بیست سالم که شد شدم مرکز توجه همه، خصوصا دخترای خوش قیافهی بالاشهر، قد بلند بودم وهیکلم مردونه بود، آبی چشمام همه رو مبهوت خودش میکرد و اهل خوش و بش بودم و شوخ طبعی چاشنی همهی حرفام بود. پولدار بودم. مرفه و خوش گذرون. هم نشینم جام شراب شد و زن. هیچی تو این دنیا غمگینم نمی کرد. میخواستم تا جا داره با جماعت نسوان عشق و حال کنم. شرع و این چیزا حالیم نبود. اگرم یه موقع خطبه عقد جاری میشد واسهخاطر اون بخت برگشتهای بود که فکر زِنا تن و بدنشو میلرزوند. آقام و خیر النساء کاری بهم نداشتن و میخواستن اجازه بدن جوونی کنم. فقط مادرم خیلی از ناله ونفرین میترسید، میگفت مبادا کاری کنی، نفرین بیوفته رو زندگیت. میگفتم: «آخه دورت بگردم، من که به زور کسی رو وادار نکردم، چرا نفرین شم؟». چند سال به همین منوال گذشت. رفته رفته تنهاتر شدم، نه که دورم خلوت شد، نه، خودم احساس تنهایی میکردم. دلم رو زده بود. همه چیز، حالم از خودم بهم میخورد. اول فکر کردن چشم زخم خوردم، دوازده تا گوسفند برام قربونی کردن، ولی من روز به روز غمگینتر میشدم. روزها تو اتاقم میموندم و با هیچ کس وعدهی ملاقات نمیذاشتم. بعد یه مدتی فهمیدم هر چی هس زیر سر عیاشیه، خوش گذرونی تا یه جایی حال آدمو خوب می کنه، بعدش دیگه میشه یه طناب دور گردنت، خفه ات می کنه. توبه کردم. شدم یه پسر سر به راه و زن گرفتم. چند سال بعدشم از ایران رفتم. من شاید آدم مقید و دین و ایمون داری نباشم؛ ولی ادم ترسویی هم نیستم. ببین دختر جون، از این سر محلمون تا اون سرش، آمار دخترایی که باهاشون خوابیدم دستم نیس ولی مطمئنم با این زن، همین ننه ی محمود خطر حتی هم کلام هم نشدم. اون موقع رو یادمه که تو اداره چایی میریخت و زیر پامون رو طی میکشید. خوشکل بود، لعبتی بود واسه خودش. نه که دلم هوس لمس کردنشو نداشت؛ ولی یه چیزی مانعم شد. اخلاقش، قاطع بود و محکم، صریح بود و نترس. من عاشق زن و زولای ضعیفی بودم که منو بپرستن و هر چی میگم بگن تو درست میگی. این اما سرتق بود و چموش. زیر بار نمیرفت و محلم نمیذاشت. منم بیخیالش شدم. من از کسی واهمهای ندارم. اگه این کارو کرده بودم راحت گردن میگرفتم. این قدرا مال و منال دارم که یه وارث دیگه هم بهش اضافه شه به جایی بر نخوره. ولی به همون خدایی که تو میپرستیش من هیچ ارتباطی با این زن نداشتم. این پسره، محمود خطر بچهی من نیس. خودم هم نمیدونم از کجا میدونه من پشت شونهام اون علامت کوفتی رو دارم. نمیدونم واقعا. ولی یه چیز رو خوب میدونم تو جواب این آزمایش یه خبط و خطایی شده. یجا شیطنت کردن. منو باور کن و بازم همون قدر مصمم پشتم باش. اگر احتمال میدادم بنده پول باشی بهت وعدهی یه پاداش کلون میدادم. ولی تو همین مدت کوتاه شناختمت. میدونمخریدنی نسیتی. اینو از همهی رفتارا و حرفات میشه فهمید. من با این سن و سالم هنوزم خاطر خواههایی دارم که هم سن و سال تو هستن. میفهمم دلشون برا پولم غش میره و الا یه پیرمرد پیزوری نچسب مثل من چه جذابیتی داره. ولی تو فرق داری. میفهمم کار کردن تو محیط دادگاه چقدر میتونه سخت باشه. من تحسینت کردم و میکنم. تو هم منو باور کن خانم وکیل. میدونم کم اشتباه نکردم؛ ولی کاری رو هم که نکرده باشم گردن نمیگیرم. من مطمینم یجای کار می لنگه وگرنه مطمینم با این خانوم ارتباطی نداشتم و این پسر بچهی من نیست.»
آخرین دیدگاهها