آموزش داستان‌نویسی

پرونده‌ی محمود خطر، فصل اول

آقای معین بزرگ مهر مردی هفتاد و سه ساله، لاغر اندام،با چشمانی به رنگ فیرزوه‌ی نیشابور و ساکن ونکوور بود.شوخ طبعی و صراحت کلام، نصیبش را از جذابیت دو چندان میکردحاصل ازدواج او با بانویی اصل و نسب دار، دو دختر و یک پسر شد که هر سه مایهی مباهات پدر و مادربودندسه ماه پیش شمارهای ناشناس به او زنگ زد. صاحب صدا خود را تاج بانو نامید و ادعا کرد سی سال پیش، به مدت چند ماه زن صیغهای او بوده است و از او یک پسر چهل ساله دارد به نام محمود. آقای بزرگ مهر با تصور مزاحمت، گوشی تلفن را قطع و یک هفته بعد یک ایمیل از ایران دریافت کرد. پیام الکترونیک حاوی جملات پر سوز و گدازی بود که او را پدر خطاب کرده و اصرار داشت که دوری بس است و موسم وصل رسیده. جناب بزرگ مهر همچنان کم توجهی کردند، سه ماه بعد دادخواستی تحت عنوان”اثبات نسب” طرح و آقای بزرگ مهر به حضور در جلسه رسیدگی و یا معرفی وکیل دعوت شدند.                                                                                         

پس از مراجعت ایشان به ایران و ملاقاتی که در دفترم با هم داشتیم؛ قبل از اینکه منشی دفترم وقت کند با اطلاعات درهم-برهم و بیاساس او را فراری دهد، من به عنوان وکیل ایشان، مسئولیت دفاع از پرونده را به عهده گرفتم و همان ابتدای امر از ایشان خواهش کردم اجازه دهند او را، مستر معین خطاب کنم. دلیل این نام گذاری هم سبیل هیتلری پشت لبش و مضاف بر آن کراوات آویزان به گردنش بود و من هیچ رقمه نمیتوانستم با این ریخت و قیافه، جز مستر معین صدایش کنم.                                                                  

پس از اعلام وکالت در پرونده، درخواست مطالعهی پروندهرا به دادگاه تقدیم و دادخواستی که به طرفیت مستر معین طرح شده بود را مشاهده کردم؛ البته این دعوی به جزء مستر معین خوانده ی دیگری نیز داشت، تاج بانو مرادی. همان زنی که اولین تیر ادعای اثبات نسب را به سمت آبروی چندین و چند ساله مستر معین پرتاب کرده بود. طرف پرونده دو وکیل داشت. با دیدن اسامی آنها فهمیدم که گاوم هفت قلو زاییده است. دو تن همکار گرامیام در طول بیست سال تجربه کاریشان چنان صاحب نام و آوازه بودند که هر کس دعوای اثبات نسب داشت و پدر یا فرزند خودش را می‌خواست، میدانست باید بی هیچ معطلی سراغ آنها رود. سعی کردم مستر معین از سابقه کاریام چیزی متوجه نشود، حتی اگر لازم باشد در جهت حفظ این راز بزرگ، به منشیام اجازه دهم گاهی به جای من پشت میز بنشیند و در ردای یک وکیل واقعی به مراجعینم مشاوره دهد. من هم همان حوالی بچرخم و مراقب باشم چرت و پرت تحویل آن مردمان بخت برگشته ندهد.                                                   

روز جلسه رسیدگی فرارسید. من و مستر معین با چند دقیقه تاخیر وارد اتاق شدیم.  فضای اتاق حدودا بیست و چهار متربود. با فاصلهی دو متر از میز سه تکهی قاضیبا علامت دو کفهی ترازوی متوازن، ده صندلی مختص مراجعین چیده شده بود. به محض ورود، دو همکار صاحب نامم را شناختم. آن دو به نشانه ی احترام جلو من ایستادند و سلام و احوال پرسی نسبتا گرمی داشتند.خانمی بلند قامت و حسابی خوش برورو که معلوم بود گذر ایام هنوز نتوانستهاست جذابیتش را به یغما ببرد، کنار آنها نشسته بود. یک صندلی آن طرف تر نیز محمود. محمود مرادی ملقب به محمود خطر. این لقب را خودش عنوان کرده بود، در همان پنجاه و سه ایمیلی که برای مستر معین ارسال کرده بود. او مکرراً خاطر نشان کرده بود پدرش را میخواهد، پدر واقعیاش را، و اگر مستر معین طریق بیوفایی در پیش گیرد، کاری میکند کارستان. او که کم کسی نیست. به او می گویند محمود خطر، گنده لات محلهی گود عربان. محمود چنان دقیق خودش را در ایمیلها توصیف کرده بود که حتی اگر او را در جایی غیراز دادگاه هم میدیدم، باز میشناختم اش. چشمهای بادامی، لبهای باریک و قیطانی، موهای فر و براق و قامتی کوتاه. شاید می‌بایست از او می‌خواستم سه واحد شخصیت پردازی و نحوه‌ی توصیف را به من آموزش دهد و یا قسمت توصیف شخصیت‌های داستانم را ویراستاری کند.                                                                                       

الههی ایده به محض دیدن محمود خطر، طمّاع و ذوق زده کف دستانش را به هم مالید. و من خوب میدانستم سودای چه چیز را در سر میپروراند؛ کما اینکه مستر معین نیز به ما اطمینان داده بود این پرونده سرچشمهی ایدههای ناب برای نوشتن است.                                    

طبق روال مرسوم در دادگاه و البته با عنایت به قانون،ابتدا وکلای محترم محمود خطر خواستهی خود را عنوان کردند. مطابق با مفاد دادخواست و اظهارات احدی از ایشان، مستر معین چهل سال پیش (سال پنجاه و سه) تاج بانو را صیغه کرده و چند ماه بعد جدایی رخ داده بود. تاج بانو برای حفظ آبرو، عقد موقت را از بقیه مخفی کرده و پس از وضع حمل، شناسنامهی محمود خطر با نام پدر بزرگ و مادربزرگش (پدر و مادر تاج بانو) صادر شده است. اکنون پس از چهل سال، محمود خطر پدر واقعیاش را میخواست. فلذا اثبات رابطه پدر فرزندی بین مستر معین و محمود خطر و امکان اخذ شناسنامه جدید از اداره ثبت احوال با نام  پدر و مادر واقعیاشموضوع دادخواست تقدیمی بود. همین جا اشاره میکنم که رسیدگی به هر دعوا در دادگاه منوط به ارائه دلایلی است تا حقانیت ادعا را ثابت کند. دلیل ضمیمهی دادخواست چیزی نبود جزء یک کاغذ آچهار تحت عنوان استشهادیه. همهی اظهارات با یک دستخط نوشته شده بود و شهود صرفا زیر آن را امضا کرده بودند. شهود معرفی شده در ذیل استشهادیه، خاله و دایی محمود خطر محسوب می شدند که عمری آنها را خواهر و برادر خود تصور کرده بود. میدانستم که ایرادات شکلی همیشه در عقیم گذاشتن دعوا، خاصیت منحصر به فرد خود را دارند. پس زمانی که نوبت به دفاع رسید، بلند شدم، پشت همان میز باریک معرف حضورتان ایستادم. اول اوراق لایحه را به دقت وارسی کردم تا مطمئن شوم خدایی ناکرده بخش دیگری از رمان سو وشمسی را نخواهم خواند. این بار نمیتوانستم قصوراتم را با نوشتن یک مقالهی چند میلیون کلمهای هم جبران کنم، قصه سر این بود که یک آن چشمانم را باز می‌کردم و میدیدم یک بچه ی چهل ساله را قنداق پیچ در آغوش موکلم انداخته‌اند. شروع به خواندن کردم: «جناب قاضی، اولین سوال من از همکاران محترم این است که آیا بهتر نبود ابتدا منتظر میماندند دعوای احتمالی ثابت شود و بعد نام آقای معین بزرگ مهر و تاج بانو مرادی را به عنوان پدر 

                   

آقای معین بزرگ مهر مردی هفتاد و سه ساله، لاغر اندام،با چشمانی به رنگ فیرزوه‌ی نیشابور و ساکن ونکوور بود.شوخ طبعی و صراحت کلام، نصیبش را از جذابیت دو چندان میکرد. حاصل ازدواج او با بانویی اصل و نسب دار، دو دختر و یک پسر شد که هر سه مایهی مباهات پدر و مادربودند. سه ماه پیش شمارهای ناشناس به او زنگ زد. صاحب صدا خود را تاج بانو نامید و ادعا کرد سی سال پیش، به مدت چند ماه زن صیغهای او بوده است و از او یک پسر چهل ساله دارد به نام محمود. آقای بزرگ مهر با تصور مزاحمت، گوشی تلفن را قطع و یک هفته بعد یک ایمیل از ایران دریافت کرد. پیام الکترونیک حاوی جملات پر سوز و گدازی بود که او را پدر خطاب کرده و اصرار داشت که دوری بس است و موسم وصل رسیده. جناب بزرگ مهر همچنان کم توجهی کردند، سه ماه بعد دادخواستی تحت عنوان”اثبات نسب” طرح و آقای بزرگ مهر به حضور در جلسه رسیدگی و یا معرفی وکیل دعوت شدند.                                                                                        

پس از مراجعت ایشان به ایران و ملاقاتی که در دفترم با هم داشتیم؛ قبل از اینکه منشی دفترم وقت کند با اطلاعات درهم-برهم و بیاساس او را فراری دهد، من به عنوان وکیل ایشان، مسئولیت دفاع از پرونده را به عهده گرفتم و همان ابتدای امر از ایشان خواهش کردم اجازه دهند او را، مستر معین خطاب کنم. دلیل این نام گذاری هم سبیل هیتلری پشت لبش و مضاف بر آن کراوات آویزان به گردنش بود و من هیچ رقمه نمیتوانستم با این ریخت و قیافه، جز مستر معین صدایش کنم.                                                                  

پس از اعلام وکالت در پرونده، درخواست مطالعهی پروندهرا به دادگاه تقدیم و دادخواستی که به طرفیت مستر معین طرح شده بود را مشاهده کردم؛ البته این دعوی به جزء مستر معین خوانده ی دیگری نیز داشت، تاج بانو مرادی. همان زنی که اولین تیر ادعای اثبات نسب را به سمت آبروی چندین و چند ساله مستر معین پرتاب کرده بود. طرف پرونده دو وکیل داشت. با دیدن اسامی آنها فهمیدم که گاوم هفت قلو زاییده است. دو تن همکار گرامیام در طول بیست سال تجربه کاریشان چنان صاحب نام و آوازه بودند که هر کس دعوای اثبات نسب داشت و پدر یا فرزند خودش را می‌خواست، میدانست باید بی هیچ معطلی سراغ آنها رود. سعی کردم مستر معین از سابقه کاریام چیزی متوجه نشود، حتی اگر لازم باشد در جهت حفظ این راز بزرگ، به منشیام اجازه دهم گاهی به جای من پشت میز بنشیند و در ردای یک وکیل واقعی به مراجعینم مشاوره دهد. من هم همان حوالی بچرخم و مراقب باشم چرت و پرت تحویل آن مردمان بخت برگشته ندهد.                                                  

روز جلسه رسیدگی فرارسید. من و مستر معین با چند دقیقه تاخیر وارد اتاق شدیم.  فضای اتاق حدودا بیست و چهار متربود. با فاصلهی دو متر از میز سه تکهی قاضیبا علامت دو کفهی ترازوی متوازن، ده صندلی مختص مراجعین چیده شده بود. به محض ورود، دو همکار صاحب نامم را شناختم. آن دو به نشانه ی احترام جلو من ایستادند و سلام و احوال پرسی نسبتا گرمی داشتند.خانمی بلند قامت و حسابی خوش برورو که معلوم بود گذر ایام هنوز نتوانستهاست جذابیتش را به یغما ببرد، کنار آنها نشسته بود. یک صندلی آن طرف تر نیز محمود. محمود مرادی ملقب به محمود خطر. این لقب را خودش عنوان کرده بود، در همان پنجاه و سه ایمیلی که برای مستر معین ارسال کرده بود. او مکرراً خاطر نشان کرده بود پدرش را میخواهد، پدر واقعیاش را، و اگر مستر معین طریق بیوفایی در پیش گیرد، کاری میکند کارستان. او که کم کسی نیست. به او می گویند محمود خطر، گنده لات محلهی گود عربان. محمود چنان دقیق خودش را در ایمیلها توصیف کرده بود که حتی اگر او را در جایی غیراز دادگاه هم میدیدم، باز میشناختم اش. چشمهای بادامی، لبهای باریک و قیطانی، موهای فر و براق و قامتی کوتاه. شاید می‌بایست از او می‌خواستم سه واحد شخصیت پردازی و نحوه‌ی توصیف را به من آموزش دهد و یا قسمت توصیف شخصیت‌های داستانم را ویراستاری کند.                                                                                      

الههی ایده به محض دیدن محمود خطر، طمّاع و ذوق زده کف دستانش را به هم مالید. و من خوب میدانستم سودای چه چیز را در سر میپروراند؛ کما اینکه مستر معین نیز به ما اطمینان داده بود این پرونده سرچشمهی ایدههای ناب برای نوشتن است.                                    

طبق روال مرسوم در دادگاه و البته با عنایت به قانون،ابتدا وکلای محترم محمود خطر خواستهی خود را عنوان کردند. مطابق با مفاد دادخواست و اظهارات احدی از ایشان، مستر معین چهل سال پیش (سال پنجاه و سه) تاج بانو را صیغه کرده و چند ماه بعد جدایی رخ داده بود. تاج بانو برای حفظ آبرو، عقد موقت را از بقیه مخفی کرده و پس از وضع حمل، شناسنامهی محمود خطر با نام پدر بزرگ و مادربزرگش (پدر و مادر تاج بانو) صادر شده است. اکنون پس از چهل سال، محمود خطر پدر واقعیاش را میخواست. فلذا اثبات رابطه پدر فرزندی بین مستر معین و محمود خطر و امکان اخذ شناسنامه جدید از اداره ثبت احوال با نام  پدر و مادر واقعیاشموضوع دادخواست تقدیمی بود. همین جا اشاره میکنم که رسیدگی به هر دعوا در دادگاه منوط به ارائه دلایلی است تا حقانیت ادعا را ثابت کند. دلیل ضمیمهی دادخواست چیزی نبود جزء یک کاغذ آچهار تحت عنوان استشهادیه. همهی اظهارات با یک دستخط نوشته شده بود و شهود صرفا زیر آن را امضا کرده بودند. شهود معرفی شده در ذیل استشهادیه، خاله و دایی محمود خطر محسوب می شدند که عمری آنها را خواهر و برادر خود تصور کرده بود. میدانستم که ایرادات شکلی همیشه در عقیم گذاشتن دعوا، خاصیت منحصر به فرد خود را دارند. پس زمانی که نوبت به دفاع رسید، بلند شدم، پشت همان میز باریک معرف حضورتان ایستادم. اول اوراق لایحه را به دقت وارسی کردم تا مطمئن شوم خدایی ناکرده بخش دیگری از رمان سو وشمسی را نخواهم خواند. این بار نمیتوانستم قصوراتم را با نوشتن یک مقالهی چند میلیون کلمهای هم جبران کنم، قصه سر این بود که یک آن چشمانم را باز می‌کردم و میدیدم یک بچه ی چهل ساله را قنداق پیچ در آغوش موکلم انداخته‌اند. شروع به خواندن کردم: «جناب قاضی، اولین سوال من از همکاران محترم این است که آیا بهتر نبود ابتدا منتظر میماندند دعوای احتمالی ثابت شود و بعد نام آقای معین بزرگ مهر و تاج بانو مرادی را به عنوان پدر و مادر آقای محمود مرادی، در ستون مشخصات خواهان قید میکردند. مطابق با مشخصات سجلّی آقای محمود مرادی در حال حاضر نام پدر و مادر غیر از اسامی معروض است.» به نظر قاضی محکمهی خانواده ایراد منطقی آمد؛ اما نه آنقدر که به ادامه روند رسیدگی خللی وارد کند. ادامه دادم که: «دلیل ارائه شده از سوی وکلای محترم خواهان یک برگ استشهادیه است که اگرچه جای سوال دارد چرا همه به یک دستخط نوشته شده است؛ اما مسیلهی مهم تر این است که استشهادیه یک سند عادی محسوب و مطابق با ماده هزار و سیصد و نه قانون مدنی سند عادی قابلیت بی اعتبار کردن سند رسمی را ندارد. همه می دانیم که شناسنامه سند رسمی محسوب میشود و نام شخص دیگری در آن به عنوان پدر آقای محمود مرادی قید گردیده است.»                    

آخرین دفاع من این بود که چنانچه طرف مقابل دلایلی مبنی بر اثبات نکاح موقت میان آقای بزرگ مهر و تاج بانو دارد ارائه دهد؛ در غیر این صورت چنانچه اصل وقوع عقد نکاح مبهم است، چطور میتوان به دعوای اثبات نسب رسیدگی کرد.البته به آخرین ایراد در همان جلسه پاسخ داده شد، اینکه عقد نامه موقت در دست جناب بزرگمهر است و تاج بانو به آن دسترسی نداشته و نتوانسته است ضمیمهی پرونده کند، موضوعی که مستر معین کاملا انکار میکرد. دلیل دیگری نیز وجود داشت که قاضی محکمه به این ایراد چندان اعتنا نکند، اثبات نسب الزاما ناشی از عقد نیست و بچهی نامشروع نیز ملحق به پدر میشود.                  

وقت جلسهی رسیدگی تمام شد و من توانسته بودم در اولین جلسه رسیدگی علی رغم اینکه حسابی گرخیده بودم، آرام به نظر برسم و  به صورت کاملا منطقی از حقوق احتمالی موکل خود دفاع کنم. منتقد درون همانطور که در ریف آخر نشسته بود سری تکان داد و گفت: « خوبه! راضیام ازت.» ذوق زده شدم چون می دانستم آن موجود کمال طلبِ عتابگرِ همایونی، کمتر جایی احساس رضایت میکند.  

ادامه دارد… .                                                           

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *