آموزش داستان‌نویسی

نصیب من

«نَصیبِ من»

تلفن همراه‌ام را بیرون آوردم و صفحه‌ی آن را روشن کردم تا ساعت را ببینم. سه‌ونیم بامداد بود. باران از سر شب می‌بارید، از همان باران‌های بی‌امان همیشگی شهرهای شمالی.  من از جنوب کشور آمده بودم و این همه یک باره باریدن کلافه‌ام کرده بود. پاهایم کمی کرخت شده بود و گاهی احساس می‌کردم کف آن را سوزن می‌زنند. چادر مشکی‌ام تمام قطرات باران را بلعیده بود و حالا چکه‌چکه آن‌ها را از پایین پس می‌داد. خیسی لباس‌هایم هر نسیمی را تازیانه‌ای می‌ساخت که بر بدنم فرود می‌آمد و لرز به جانم می‌انداخت.

 قرص ماه گوشه‌ی آسمان می‌تابید و نور کم جانش کمک می‌کرد در سیاهی گم نشوم. باران رطوبت هوا را بیشتر کرده بود. روبرویم دری بلند قرار داشت. تیر چراغ‌برقی کنار در و خیس بود، نور چراغش سوسو می‌زد. امیر کمی جلوتر داخل ماشین نشسته و مراقب بود ثریا بویی از قضیه نبرد که اگر می‌برد آرام کردنش نه کار من بود، نه کار امیر. آن‌ها حال و حوصله‌ی دیدنِ شیون‌های بی‌پایان را نداشتند و فوراً بیرونش می‌کردند. دلم نمی‌خواست در واپسین لحظات از آخرین دیدار با برادرش محروم بماند.

چند قدم آن‌طرف‌تر چند نفری ایستاده بودند. زنی  فربه میانشان بود که گذر عمر سینه‌هایش را تا مرز ناف آویزان کرده بود و چین‌وچروک صورتش نشان می‌داد روزهای آخر میان‌سالی‌اش را می‌گذراند. گونه‌ها و چشم‌هایش قرمز بود و رد خون زیر پوستِ سفیدش به راحتی خود را نشان می‌داد. مردی لاغراندام، با قامتی کشیده کنارش ایستاده بود و دستش را پشت شانه‌های گوشتالوی زن می‌کشید و مدام از او می‌خواست آرام باشد و به خدا توکل کند. هر بار که مرد او را به آرامش دعوت می‌کرد زن دست‌های خود را مشت می‌کرد، بر سینه‌ی خود می‌زد و صدایی خفه و خش‌دار از گلویش بیرون می‌آمد. مردی حدوداً چهل‌ساله با ریش‌هایی بلند و جوگندمی کنارشان ایستاده بود و با هر بار جیغ کشیدن زن با دست‌به‌سر خود می‌کوبید و با صدای بلند حسین (ع) را می‌خواند که به حرمت جوان تکه‌پاره شده‌اش، به جوان آن‌ها رحم کند.

بالاخره در باز شد و صدای قژقژ کردنش با صدای گریه‌های زن فربه قاتى شد. سربازی  کوتاه‌قد، فِرز و چابک  لنگه‌ی در طوسی را کنار دیوار، با سنگ ثابت نگه داشت و با صدای بلند گفت: «خانواده‌ی محبی.»

زن فربه به سمت در خیز برداشت، مرد لاغراندام و مرد ریش جوگندمی پشت سر زن دویدند و تلاش کردند مانع زمین خوردنش شوند. سرباز که با دیدن آن همه زاری کمی احساس قدرت کرده بود، با صدایی خالی از هم‌دردی و با نهیب گفت: «آروم، آروم‌تر. اگه بخواید کولی‌بازی در بیارید مجبورم درو ببندم و نذارم بیاید داخل.»

مرد ریش جوگندمی خم شد و تلاش کرد دست سرباز را بگیرد، وقتی موفق شد با گردنی که کمی کج شده بود و صدایی بریده‌بریده و آرام گفت: «التماست می‌کنم جَوون. این بنده خدا مادره. دلش طاقت نمی‌آره. ‌بی‌تابی می‌کنه، شما بزرگی کن، مردونگی کن، بذار ما بریم داخل شاید خدایی کرد و تونستیم لحظه‌ی آخر رضایت بگیریم.»

با شنیدن کلمه‌ی رضایت چیزی درون معده‌ام جوشید و تا مرز گلویم بالا آمد . ای‌کاش من هم می‌توانستم برای رهانیدن ابراهیم به گرفتن رضایت امیدوار باشم. کاش کمترین معجزه‌ای انتظار من را می‌کشید.

سرباز دستش را از لای دستان مرد ریش جوگندمی بیرون کشید و به خانواده‌ی محبی تذکر داد که اگر شلوغ کنند و بخواهند نظم را برهم زنند ناگزیر به اخراجشان است. بعد نگاهی به من کرد که هم چون موش آب‌کشیده‌ای کنار تیر چراغ‌برق کز کرده بودم و سرتاپایم می‌لرزید.

-همراه اسماعیل‌پور تویی خانم؟

-بله

-بیا تو، تنهایی؟

-نه ، خواهر و برادرزاده‌اش تو ماشینن.

-خوب بگو اونا هم بیان فقط هوچی بازی در نیارن.

پاهای کرخت و بادکرده‌ام را به سمت ماشین حرکت دادم. امیر از ماشین پایین آمد و دماغ قرمز ورم‌کرده‌اش را با دستمال گرفت.

-زن‌عمو چی می‌گن؟

-فکر کنم وقتشه امیر. صدامون کردن بریم داخل.

-عمه رو چیکارش کنیم؟

-همون که بهت گفتم. می‌گیم خودش درخواست ملاقات داده و اومدیم ببینیمش. حواست باشه یک کلمه هم پس‌وپیش نگی.

قبل از آنکه امیر فرصت کند پی ثریا برود، او خودش از ماشین پیاده شد. به سمتم آمد و با دست تخت سینه‌ام کوبید. کمی به عقب هل خوردم و چادرم از سرم سر خورد. با هر دو دست آن را اطراف بدنم نگه داشتم تا نقش زمین شلی و باران‌خورده‌ی زیر پایم نشود. ثریا قهوه‌ای نگاهش را به چشمانم دوخت و با چهره‌ای برافروخته فریاد کشید: «همش تقصیر تو و اون هَووی پرمدعات هست؛ اگه شماها با هم ساخته بودین و زیر یه سقف مثل بچه آدم زندگی کرده بودین کاکام مجبور نمی‌شد برای خرج اتینای شما دوتا دست به همچین کاری بزنه.» پیش خود فکر کردم ای‌کاش می‌توانستم ثریا را متقاعد کنم روحم هم از این موضوع اطلاع نداشته است. ابراهیم ماه به ماه برای دیدنم نمی‌آمد و هر زمان هم که می‌آمد خودش را با بچه‌ها سرگرم می‌کرد تا فرصت چندانی برای تعریف کردن با من پیدا نکند.

امیر دستش را پشت شانه‌ی ثریا گذاشت و از او خواست این حرف‌ها را تمام کند. ثریا چشم‌غره‌ای نثار برادرزاده‌اش کرد و گفت: «مرد خوب نیست قاتى حرفِ زنونه شه، پشت سرش حرف در میارن.» امیر پیشانی‌اش را خاراند و رو برگرداند. به گمانم صلاح دید با عمه‌اش دهن به دهن نشود.

سرباز از پشتِ سر بارِ دیگر صدا زد تا  داخل رویم  قبل از آن‌که در را ببندد. ثریا جلوتر از من و امیر داخل شد و پشت سرش ما نیز داخل رفتیم.

مِه فضای حیاط را گرفته و قطرات باران زیر نور چراغ‌های اطراف حیاط کاملاً پیدا بود. چند سرباز بالای دیوارها، داخل اتاقک‌های نگهبانی، اسلحه به دست ما را نگاه می‌کردند و گاهی با قدم‌های آهسته و کوتاهشان داخل اتاقک جا به جا می‌شدند. از حیاط که رد شدیم وارد سالنی مستطیلی شکل شدیم که با راهرویی باریک و مارپیچ ختم به اتاق‌ها می‌شد. از ما خواستند تا گوشی همراه و هرگونه وسیله برقی را که همراه داریم تحویل دهیم. قبل از تحویل دادنِ گوشی، بار دیگر صفحه‌اش را روشن کردم، چهار بامداد بود و یک ساعت دیگر همه چیز تمام می‌شد.

سرباز جلوتر از ما راه می‌آمد و خواست تا پشت دری آهنی و شیری‌رنگ منتظر بمانیم. امیر مدام سرش را بالا می‌گرفت تا چشمه‌ی جوشان اشک‌هایش را دوباره به خورد چشمانش دهد. ده سالش بود که پدرش فوت کرد و ابراهیم تنها پناه او بود. هیچ‌گاه اجازه نداد بار یتیمی بر شانه‌اش سنگینی کند. امیر را آورد تا پیش خود بزرگ کند و حالا او یک جوان سبزه‌روی بیست‌ساله بود.  چیزی مدام درون معده‌ام می‌جوشید و گاهی تا مرز گلو بالا می‌آمد. ثریا، مرثیه می‌سرایید و در غم غربت و تنهایی  برادرش اشک می‌ریخت. گاهی به یادم می‌آورد همه‌ی بدبختی‌های ابراهیم زیر سر من و آن زری بخت‌برگشته است که چهل روز پیش بیماری ام اس امانش را برید؛ دستانش را گرفت و راهی دیار باقی‌اش کرد. معشوقه‌ی زیبای ابراهیم که تمام موهای خرمایی بلندش را ذره‌ذره از دست داد. چال گونه‌هایش روزهای آخر کمتر پیدا می‌شد؛ چون به‌ندرت می‌خندید.

سرباز در را باز کرد و ما اجازه‌ی ورود یافتیم. ابراهیم  روی صندلی چوبی قهوه‌ای سوخته‌ای نشسته بود و با کناری چشمانش انتظار ما را می‌کشید. ثریا فِرز‌تر از من و امیر بود و قبل از ما خودش را در آغوش ابراهیم انداخت. سرش را روی شانه‌ی برادرش گذاشت و مدام مویه می‌کرد: «دورت بگردم کاکام، چرا لاغر شدی؟ نبینم غریبی‌ت رو کاکای نازنینم.» ابراهیم دست‌های بلند و استخوانی‌اش را باز کرده و دور اندام فربه و کوتاه ثریا حلقه کرده بود. از ثریا خواست آرام باشد و بهانه دست کسی ندهد تا از اتاق بیرونش نکنند. امیر جلو رفت و شانه‌ی ثریا را نوازش کرد و از او خواست تا عقب بایستد و اجازه دهد من هم ابراهیم را ببینم. وقتی ثریا  از آغوش برادرش جدا شد امیر دست عمویش را در دستش گرفت و خم شد تا آن را ببوسد ابراهیم دستش را کشید ولی انگار زور برادرزاده‌اش چربید و نقش لب‌هایش بر دست او نشست.

امیر معطل نکرد و بی هیچ کلام اضافه‌ای از او فاصله گرفت. من که تا آن زمان گوشه‌ی اتاق کز کرده بودم و احساس می‌کردم آنچه در معده‌ام می‌جوشید تلخی‌اش را به دهانم رسانده بود. خجول و مردد به سمت ابراهیم رفتم. باور نمی‌کردم این مرد، همان ابراهیم است. همان مرد بی‌وفا که چندی از ازدواجمان نگذشته بود و طبل رسواییِ ارتباطش با دیگری  در محل کوبیده شد. همان مردی که عشق زری از سرش نرفت و دلش نیامد من دل‌بسته‌ی دل‌شکسته را بار دیگر راهی خانه‌ی پدری کند. مردی که پدر فاطیمای نه‌ساله و امیرعلی هشت‌ساله‌ام بود. روبرویش ایستادم و سرم را پایین انداختم. چند ثانیه‌ای گذشت و بالاخره دستش را بالا آورد و زیر چانه‌ام گذاشت. زِبری دستش را روی پوست صورتم احساس کردم. دستش بوی صابون گل سرخ می‌داد. عطر تند شامپو از موهای نم‌دارش مشامم را پر کرد. آخرین باری را که لمسم کرده بود به یاد نمی‌آوردم. متوجه شدم امیر از ثریا می‌خواهد تا بیرون منتظر بمانند. دلم می‌خواست از آن‌ها بخواهم تا بمانند. بمانند تا ابراهیم از شرم حضورشان هوس نکند دست زبرش را همان‌جا نگه دارد. سال‌ها بود او را بیگانه‌ای می‌دانستم که نامش اشتباهی در شناسنامه‌ام ثبت شده بود. ما جزء داشتن فرزندانی مشترک هیچ نقطه‌ی اشتراک دیگری با هم نداشتیم. قبل از آنکه طمع ثروتِ بادآورده‌ی قاچاقِ هرویین به جانش بیوفتد، بد بیاری خفتش را بگیرد و سه سال تمام اسیر زندانش کند؛ ماه‌به‌ماه سرش را کنار بالین خود نمی‌دیدم. اول قرار بود یک شب در میان سهم من باشد و من قبول کردم تا شوهرم را با زری تقسیم کنم. رفته‌رفته شد هفته‌ای یک بار، بعد ماهی یک بار و اواخر هم چند ماهی یک بار که من دیگر تمایلی نداشتم و همه‌ی ابراهیم را به زری بخشیدم.

ابراهیم دستش را از زیر چانه‌ام کشید. صورتم را بالا آوردم و به صورتش نگاه کردم. داشت سبیل‌های بلند روی لبش را با دندان می‌جوید. هرگاه نگران یا ناراحت بود همین کار را می‌کرد. مثل روز مراسم عقد که کنارم نشست و تا پایان خطبه، سبیل‌های مشکی‌اش را جوید. از من خواست تا بنشینم و خودش هم نشست. احساس می‌کردم ذهنم از هر کلامی خالی است. گویی حافظه‌ی کلامی‌ام را از دست داده باشم، هم‌چون نوزادی دوماهه که دلش می‌خواهد با کلامی دل مادرش را به دست بیاورد و توجهش را جلب کند؛ اما جز چند آوای مبهم چیز دیگری بلد نیست. از طرفی دلم نمی‌خواست سکوتم حال ابراهیم را بدتر کند. خدا خدا می‌کردم که خود کم حرفش حرفی بزند و من را از آن مخمصه برهاند.

-بچه‌ها حالشون چطوره مرجان؟

-خوبن. یه کم بی‌قرار تو هستن. ولی فکر کردم صلاح نباشه تو این وضعیت بیارمشون.

-خوب کردی.

-زری رو کجا خاک کردن؟

بار دیگر معده‌ام جوشید و چشمانم کمی مرطوب شد. ابراهیم در واپسین لحظات عمر خود هم جویای حال زری بود. او هنوز نگران زری بود. هنوز هم او را بیشتر از من دوست داشت.

-بهشت زهرای روستا. کنار قبر مشتی غلام عباس. زیر سایه‌ی یه درخت انار. همون میوه‌ای که دوست داشت.

-خیلی درد کشید؟

-مادرش روز خاک‌سپاری می‌گفت دخترش راحت مرد و از خدا ممنونه که زیاد زجر نکشید.

دروغ گفتم. نمی‌خواستم بار غمش را سنگین‌تر کنم. زری چند روزی قبل از مرگش زنگ زد و آن‌قدر گریست که به هق‌هق افتاد. بیماری نای چندانی برایش نگذاشته بود و صدایش به حدی کم‌جان بود که من مجبور بودم بارها از او بخواهم جملاتش را تکرار کند. از من حلالیت طلبید. می‌خواست که ببخشمش و از او بگذرم. می‌گفت اگر من او را ببخشم خدا هم از او راضی می‌شود. بخشیدمش. همان لحظه او را بخشیدم و از خدا برایش طلب شفای خیر کردم. جسم بی‌جان نیلی‌رنگش را که داخل قبر گذاشتند بالای سر قبر ایستادم و بلند صدایش کردم. از او خواستم او هم من را حلال کند اگر گاهی ناخواسته از بیماری‌اش خشنود بودم. گفتم که به مرگش راضی نبودم و از اینکه این همه درد کشیده است غمگینم. پارچه‌ی سفید را که کنار زدند دیدم خبری از آن دو چال گونه‌ی دل‌فریبش نیست. احساس خفگی می‌کردم، چنان‌که گویی یک تخته سنگ را روی قلبم گذاشته باشند و بفشارند. درد در تمام سینه‌ام می‌پیچید.

سرباز در آهنی را باز کرد و صدای جیرجیر لولاها در سرم پیچید. با  کف هر دو دست  گوش‌هایم را گرفتم و چشمانم را کمی منقبض کردم. صدای مملو از غرورش در اتاق پیچید که وقت ملاقات تمام است و حکم باید رأس ساعت پنج اجرا شود. سرم را برگرداندم و ابراهیم را نگریستم. گره ابروان پیوسته‌اش بیشتر شد و با دست رد خیسی عرق را از کنار شقیقه‌اش پاک کرد. نگاهمان در هم گره خورد و من ترس را از چشمانش خواندم. دستش را روی گونه‌ام کشید و گفت: «بچه‌هامو به تو سپردم مرجان.» امیر قامت بلند و چهارشانه‌اش را به چارچوب در آهنی رساند و گفت کمک می‌کند تا من را بیرون ببرد.

احساس می‌کردم بندی چرمین را دور سرم بسته‌اند و تا جایی که جا دارد فشار می‌دهند. فضای اتاق رو به تاریکی می‌رفت و گویی لامپ پر مصرف آویزان از سقف زورش به سیاهی نمی‌رسید. دهانم تلخ شده بود و توی سرم صدای زری می‌پیچید که حلالیت می‌خواست. ابراهیم مدام تکرار می‌کرد تا مراقب بچه‌ها باشم. دیوارهای اتاق شروع به چرخیدن کردند. ابراهیم، امیر و سرباز می‌چرخیدند و دهانشان تکان می‌خورد؛ اما من دیگر صدایشان را نمی‌شنیدم. احساس کردم دستی سِتُرگ از پشت من را گرفت و سرم را کنار خود نگه داشت.

قطرات آب با ضرب به صورتم خورد و چشمانم را باز کردم. امیر بالای سرم ایستاده بود و می‌خواست تا بیدار شوم. چند ثانیه گذشت تا توانستم هر آنچه اتفاق افتاده بود را به یاد آورم. سراغ ثریا را گرفتم و امیر گفت بعد از دیدن ابراهیم خیالش راحت شده که برادرش سالم و سلامت است، چند باری مصرانه قصد داشته‌است مقداری نان محلی و روغن حیوانی به دست ابراهیم برساند؛ اما نگهبانان مانع شده‌اند در نهایت قبل از آنکه من از حال بروم برای نماز صبح راهی مسجدی که دوتا کوچه بالاتر بود، شده است. قبل از رفتن به امیر هم یادآور شده بود مبادا نمازش قضا شود؛ نکند خدا قهرش بگیرد.

سراسیمه دنبال گوشی همراهم گشتم و همه‌ی محتویات کیفم را روی صندلی عقب خالی کردم. امیر نگاه پرسشگرش را به من دوخت و پرسید: «دنبال چی می‌گردی زن‌عمو؟»

-گوشیم امیر!  می‌خوام ببینم ساعت کوفتی چنده؟

امیر گوشی همراهم را از داخل جیبش بیرون آورد و آن را به سمتم گرفت. شش دقیقه مانده به پنج بود. آنچه درون معده‌ام می‌جوشید این بار خودش را به دهانم رساند. عُق زدم و سرم را از ماشین بیرون آوردم. زردابی به تلخی بومادران و هندوانه‌ی ابوجهل از دهانم بیرون ریخت. دور دهانم را با گوشه‌ی روسری خشک کردم و بار دیگر عُق زدم از ماشین پیاده شدم و چند قدمی از ماشین فاصله گرفتم. امیر با بسته‌ی دستمال‌کاغذی روبرویم ایستاد. دستم را دراز کردم تا یک دستمال بردارم، در گوشم صدای کسی پیچید که کمک می‌خواست. امیر را به کناری هل دادم و به سمت در زندان دویدم. بلندای در به آسمان رسیده بود. دستانم را مشت کردم و در را کوبیدم. اشک از چشمانم می‌جوشید و از زیر چانه‌ام چکه می‌کرد. جیغ می‌کشیدم و می‌خواستم که رهایش کنند. صدا باز هم توی سرم می‌پیچید کسی مدام فریاد می‌کشید: «ولم کنید، ولم کنید.» به سمت امیر برگشتم دستانم را دراز کردم و یقه‌ی لباسش را داخل مشت‌هایم گرفتم. امیر سیاهی خیس نگاهش را روی دستانم نگه داشته بود. مستاصل پرسیدم: «امیر می‌شنوی؟»

-چی‌و زن‌عمو؟

-یکی کمک می‌خواد. می‌شنوی؟ می‌شنوی؟

-نه زن‌عمو نه به مولا علی.

دستی زیر گلویم را می‌فشرد. مشتم را از لباس امیر رها و گره‌ی شل روسری را از زیر گلویم باز کردم. از دهانم برای نفس کشیدن کمک گرفتم. عق می‌زدم و هر بار آب زرد بیشتری بالا می‌آوردم. آسمان هم‌چنان می‌بارید و نقش اشک را از روی صورت من و امیر می‌شست. یادم به روزی افتاد که کت چرمی ابراهیم را داخل حوضچه‌ی حیاط می‌شستم و باران می‌آمد، از پنجره‌ی اتاق سایه‌ی ابراهیم را دیدم که داخل اتاق راه می‌رفت و با تلفن حرف می‌زد. گاهی صدای خنده‌اش تا حیاط می‌رسید. همان‌جا بود که برای اولین بار به او شک کردم. آرزو کردم ای کاش  در این سحرگاه تاریک که غم شبیه‌خون می‌زد و دستش را زیر گلویم می‌فشرد، همه چیز یک کابوس باشد، من چشمانم را باز کنم و سایه‌ی ابراهیم را ببینم که با تلفن حرف می‌زند. صدای خنده‌اش در گوشم بپیچد. بار دیگر صدا در گوشم پیچید. هنوز هم می‌خواست تا رهایش کنند. به سمت در طوسی‌رنگ برگشتم و محکم آن را کوبیدم. جیغ می‌کشیدم و شمشیر صدایم حنجره‌ام را زخمی کرد. طعم خون را در دهانم حس کردم و آن را به همراه زردآب تف کردم. روی زانوهایم جلو در نشستم و سرم را بین دو شانه‌ام پنهان کردم. آب باران از لای موهای فِرِ درهم‌ریخته‌ام چکه می‌کرد و خود را به زمین می‌رساند.گویی تقدیر بالای سرم ایستاده بود و بی‌تفاوت به آنچه بر من می‌گذشت، آتش سیگار را زیر کفشش خاموش می‌کرد. صدای قژقژ در بازهم بلند شد. صدای کل کشیدن و هلهله آمد. سرم را بلند کردم. زن فربه دو طرف چادرش را در هر دو دستش جمع کرده بود و اطراف بدنش در هوا می‌چرخاند. بی‌وقفه کِل می‌کشید.  مرد لاغر و استخوانی پشت سر زن راه می‌آمد و چشمانش خیس اشک بود. مرد ریش جوگندمی دستش را روی سینه‌اش گذاشته و تا کمر جلو سرباز خم شده بود و تشکر می‌کرد. از در که بیرون آمدند مرد ریش جوگندمی روی زمین زانو زد و سجده کرد. خدا را شکر می‌کرد که جواب راز و نیازهایشان را داده است و خانواده‌ی مقتول از جان علی‌اکبرشان گذشته‌اند. باران هم‌چنان می‌بارید و بالِ چادر زن فربه، قطرات آب را در هوا پخش‌وپلا می‌کرد. لبخندی کم‌رنگ گوشه‌ی لب‌هایم نشست و شوری اشک‌هایم را داخل دهانم احساس کردم. قبل از دیدن ابراهیم از سرباز پرسیدم اگر کمترین روزنه‌ای برای نجات ابراهیم است از گفتنش دریغ نکند و با صدایی خالی از احساس پاسخم را داده بود که هیچ راه گریزی از حکم قطعی اعدام برای قاچاقچی‌های مواد مخدر نیست و بیخودی خودم را به زحمت نیندازم.

امیر کنارم ایستاد و خواست تا بلند شوم. ثریا برگشته بود و قرار نبود بفهمد سر برادرش زمانی بالای دار رفت که او در تلاش بود نمازش را با حضور قلب بخواند.  سرباز بار دیگر صدایم زد تا برای انجام کارهای اداری تحویل جنازه داخل روم. از امیر خواستم با ثریا داخل ماشین منتظر بمانند. این بار وارد سالن دیگری شدیم که دورتادورش اتاق‌های کوچک در قهوه‌ای قرار داشت. این بار سرباز دیگری پشت سرم از این اتاق به آن اتاق می‌آمد. قامتی کشیده داشت و موهای بور پشت لبش ضخیم بود. آهنگ صدایش مهربان بود و لهجه‌ای شمالی داشت. این را وقتی تسلیت گفت فهمیدم. روی صندلی‌ای نشستم و چند فرم را جلوی رویم گذاشتند. با امضای آن برگه‌ها من تایید کرده بودم که جنازه را تحویل گرفته‌ام و بابت جسم بی‌جان ابراهیم و وسایلش آن‌ها دیگر هیچ مسئولیتی ندارند. دست لرزانم با خودکار آبی نقشی مبهم روی کاغذها کشید. چند قطره اشک از روی گونه‌ام روی یکی از کاغذها ریخت و آبی جوهر را روی کاغذ، ابر و بادی کرد. مردی سبزپوش با چهار ستاره‌ی توخالی روی شانه‌هایش سریع کاغذها را جمع کرد. چادرم را روی سرم کشیدم و پنهان از چشم‌های امیدوار و منتظر ثریا گریستم. برای ابراهیم که تن کبودش در آمبولانس انتظار بازگشت به خانه را می‌کشید. برای دردهای بی‌امان زری. برای ثریا که اصرار داشت به روستا برگردیم تا خبر سلامتی ابراهیم را به مادرش دهد. برای امیر که بغضِ بی‌امانش را بارها جلو ثریا فرو خورده و‌ بار دیگر یتیم شده بود. برای فاطیما و امیرعلی که مُهر یتیمی به پیشانی‌شان خورده بود. چند دقیقه بعد سرباز به آرامی صدایم کرد و گفت که آمبولانس آماده‌ی حرکت است. پاهایم را روی زمین می‌کشیدم. دستانم را به دیوار گرفتم و کورمال‌کورمال به حیاط رسیدم. نور دو رنگ چراغ‌های آمبولانس قطرات باران را رنگی می‌کرد و مه غلیظ محوطه‌ را پر کرده بود. از درِ بلندِ طوسی‌رنگ که بیرون آمدم نرسیده به ماشین، ثریا را دیدم که گره‌ی بال روسری‌اش را باز کرد، به سمتم آمد و مشتی مشکل‌گشا داخل دستم ریخت. لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت: «داخل مسجد مشکل‌گشا پخش می‌کردن، منم برداشتم. خدا رو شکر کاکامو دیدم حالش خوب بود دلم آروم گرفت. رنگ تو روت نیس بخور دختر، بخور تا از حال نرفتی.»

لبخندی کم‌رمق و سرد تحویلش دادم و پلک‌های خسته‌ام را چند باری باز و بسته کردم. داخل ماشین که نشستم امیر از آیینه نگاهم کرد و اشکی به آرامی از گوشه‌ی چشمانش سُر خورد. سرم را به چپ و راست تکان دادم و فهمید که نگرانم مبادا ثریا بفهمدو تاب نیاورد. امیر آهسته راند تا آمبولانس به ما برسد و پشت سرمان  تن سرد و بی‌جان ابراهیم را تا علی‌آباد بیاورد.

در مسیر خانواده‌ی محبی را دیدم. منتظر برآمدن شفق بودند تا شادی‌شان را به گوش همه‌ی ساکنان کوچه‌های باران‌خورده‌ی ساری برسانند.  

گاهی به عقب بر می‌گشتم و آمبولانس را می‌دیدم که بی‌صدا پشت سرمان می‌آمد. با هر بار دیدن آمبولانس دلم می‌خواست خنجری داشتم و آن را پنهانی از روی سینه‌ام رد می‌کردم و به قلبم می‌رساندم و بیرون می‌آوردم و باز تکرار می‌کردم.                                              

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

11 پاسخ

  1. سلام
    سایت مبارک‌تون باشه.
    داستان نصیبِ من را خوندم، واقعا مشتاقم قسمت بعدی‌‌اش را منتشر کنید.
    داستان جذابی است، اونجایی که نوشتید؛ گاهی به عقب بر می‌گشتم و آمبولانس را می‌دیدم که بی‌صدا پشت سرمان می‌آمد؛ یک لحظه ناخودآگاه سرم را برگردانم آنقدر که محو داستان شده بودم.

  2. سلام
    سایت مبارک‌تون باشه.
    داستان نصیبِ من را خوندم، واقعا مشتاقم قسمت بعدی‌‌اش را منتشر کنید.
    داستان جذابی است، اونجایی که نوشتید؛ گاهی به عقب بر می‌گشتم و آمبولانس را می‌دیدم که بی‌صدا پشت سرمان می‌آمد؛ یک لحظه ناخودآگاه سرم را برگردانم آنقدر که محو داستان شده بودم.
    دلم برای عمه‌ی داستان هم می‌سوزد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *