دشمنها، آغاز سلطنت انسانهای معمولی با داستانهای معمولی
«دشمنها»، داستان انسانهایی است که نه حماسی هستند و نه تراژیک. آبگین و کرالوف از جنس مادام بوآریها و دنکیشوتها هستند. کسانی که هیچ شباهتی به پهلوانها ندارند. قرار نیست صاحب سرنوشت خودشان باشند. سفر قهرمانی پیش راهشان نیست. فرهوشانی نیستند که خود آسمانیشان انتظارشان را بکشد. بنا نیست با تقدیر بجنگند و آن را به نفع خود یا همنوعانشان تغییر دهند. البته که مقهور و اسیر تقدیر هم نیستند. قرار نیست شخصیت اصلی داستانی باشند که نتیجه و برد و باختش از پیش تعیین شده است؛ شخصیتهایی که در هر صورتی زور تقدیر از آنها بیشتر است و تلاششان در نهایت یه کمدی را رقم میزند.
آنها انسانهای معمولیاند. شخصیتهایی که در داستاننویسی مدرن از آنها استقبال میشود. چون بشر از کمالطلبیهای خودش هم خسته شده است. دیگر چندان داستان پهلوانها و قهرمانها را باور نمیکند یا اگر هم باور کند شاید پاسخگوی نیازهای روحش نباشد.
انسان مدرن داستان میخواند تا با قهرمانش همذاتپنداری کند. سرخوردگیها، شکستها و امیدهایش را در ذهن و زندگی شخصیت اصلی داستان ببیند و احساس همدلی کند.
چخوف نوید نوعی از داستاننویسی را میدهد که در آن شخصیتهای عادی هم میتوانند داستان خودشان را داشته باشند و از هر جهت باورپذیراند.
کریلوف، پدر داغدیدهای که هنوز تصور میکند جهان هستی و آدمهایش او را بهخاطر رنجی که میکشد، ارج مینهند درحالیکه اینچنین نیست. آبوگین، شوهر فریبخوردهای که تمام تلاشش این است تا از رنجش با دکتر سخن بگوید درحالیکه دکتر رنج خود را ارزشمندتر میپندارد و فرصتی برای شنیدن مصیبتهای دیگران ندارد.
داستان دشمنها حکایت انسانهایی است که از خیلی جهات شبیه هماند فقط کافی است در شرایط مشابه قرار بگیرند.
دکتر بعد از فوت پسرش خود را در خانه حبس میکند و آبوگین از راه میرسد تا او را وارد ماجرایی کند که مخاطب فکرش را هم نمیکند. آبوگین از کریلوف میخواهد تا برای تیمار همسرش با او بیاید. پس از امتناع فراوان بالاخره دکتر راضی میشود و با هم راهی میشوند.
بعد از رسیدن به خانهی آبوگین، او متوجه میشود همه چیز یک نقشهی مضحکانه برای فریبش بوده و همین باعث میشود تا بخواهد دربارهی رنجش با دکتر سخن بگوید.
فقدان، ایستگاه ناگزیری که تمام انسانها دیر یا زود به آن میرسند. جایی که غمش انتها ندارد و انسان را با یک نخ نامرئی، میان مرگ و زندگی نگه میدارد. حادثهی محرک داستان دشمنها رسیدن همزمان کریلوف و آبوگین به همین ایستگاه است. یکی در فقدان فرزند میسوزد و دومی در برزخ ترک شدن. آیا این دو شایستهی این رنجاند؟ نه. ولی این چیزی نیست که جهان هستی به آن اهمیت دهد. چخوف خوب میداند که نمایش رویارویی انسانها عادی با واقعیتهای معمول زندگی نوعی سنتشکنی است و همین او را سرآمد زمانهی خود و بعد از خود میکند.
آنچه در پایان داستان شکل میگیرد خیلی خوب درونمایهی داستان و نوع نگاه نویسنده را به اندوه و مصیبت نشان میدهد. اینکه اگرچه همهی انسانها دیر یا زود با رنج مواجه میشوند؛ ولی عجیب اینکه اندوه بشر را بیرحمتر میکند.
آبوگین بدون درنظر گرفتن شرایط دکتر و حالات روحی او، شروع میکند به حرفزدن دربارهی رنج خود. چون حرفزدن دربارهی اندوه بخشی از تیمار است و بشر برای بقاء خود نیاز به تیمار دارد. کریلوف آنقدر درگیر رنج خود است و قصد دارد از آن برای بالابردن جایگاه خود استفاده کند که نسبت به آبوگین با بیرحمی تمام بیتفاوت است و او را متهم میکند به ابتذال و پستی. درحالیکه به اعتقاد نویسنده آنها میتوانستند هم اندوه خود را تاب بیاورند و هم همدیگر را تسلا ببخشند. پس انسانها میتوانند در مصیبت تبدیل شوند به دشمنان یکدیگر.
2 پاسخ
درود بر خانم خانم علیزاده گرانقدر
نویسنده زبردست و ماهر
برایتان آرزوی سلامتی و تندرستی دارم.
ممنونم از بزرگواری شما جناب خواجوی.